به نظرم یکی از چیزهایی که زندگی رو جذاب میکنه اینه که آدم کارهای متقاوتی رو که دوست داره انجام بده. چیزهای جدید یاد بگیره. کارهای متفاوت انجام بده. اصلا به همین بهونه اومدم اینجا که یه چیزی بنویسم. این روزا خیلی گرفتهم. حوصله ندارم. طبق معمول و مثل همیشه.
آخه من که تا حالا حوصله داشتم. وقتی بیکارم زیاد فکر میکنم. همش میگم خب که چی؟ آخرش که چی؟ چه معنی میده؟
معمولاً قبل از امتحانا و کارهای مهم این فکرا میان سراغم
راستی فکر کنم رژیم گرفتن هم باعث افسردگی بشه
دیگه بسه واسه فعلا
شاید دوباره اومدم اینجا یه چیزایی نوشتم
بعضی وقتا احساس میکنم حرفام تموم میشه. یعنی اصلا حرفم نمیاد.
آهه یه چیزی آقا من یه سوالی داشتم. تا حالا شده یه جشنوارهی فیلم فجر برگزار بشه و حداقل یه نفر ناراضی نباشه و نیاد بالا نطق معترضانه نداشته باشه؟
نکتهی دیگه اینکه چقدر جالب که در بهار زندگی پشت لبت سبز میشه و در زمستان عمرت روی سرت برفریزون میشه. منتها واسه من یا خیلی زود زمستون شده یا اشتباهی داره برف میاد!
چقدر خوبه که آدم کلی پست بذاره بعد یه دونه نظرم نداشته باشه
واقعا میگم
دیگه واسم اصلا مهم نیست که
یعنی سعی میکنم که مهم نباشه
امروز خدا رو شکر خوب شروع شد
به بابا کمک کردم
خوب بود
آدم وقتی کار میکنه یه حس رضایتبخشی بهش دست میده
این که کسی نظر نمیده مشکلی نداره
من خودمم زیاد اهل نظر دادن تو وبلاگای دیگه نیستم
آخه آدم چی بگه
اصلا نیاز نیست که چیزی بگه
همین که میخونه خودش کلی کار کرده
البته من این مدت دیگه کمتر حوصلهم میگره وبلاگ بخونم
شاید بهتر باشه تعداد وبلاگهایی رو که دنبال میکنم کم کنم
من دوباره شروع کردم وبلاگ نویسی
چون فکر میکنم حالا حالاها قرار نیست از تنهایی در بیام
وقتی مینویسم یه حس بهتری دارم
اصلا مهم نیست که کسی بخونه یا نه
فقط میخوام حرف بزنم
قبلا گفتم بازم میگم که بدن آدما با زندگی کردن علاوه بر دی اکسید کربن یه چیز دیگه تولید میکنه؛ اون چیز حرفه. بله حرف. یعنی ما هر چی بیشتر زندگی کنم مغز ما هم حرف بیشتری تولید میکنه که لازمه از سرمون بیرونشون کنیم و راهشم صحبت کردن یا نوشتنه.
خیلی خوب خیلی حرف زدم.
اگه امروز بتونم کار سه تا مقاله رو برای سمینار انجام بدم خیلی خوب میشه. بعید میدونم ولی. البته اگه تنبلی نکنم میشه ها. ولی نمیشه که. یعنی نمیشه که تنبلی نکنم و خودم و به هر چیز کوچیک و بزرگی مشغول نکنم.
بذار حرف بزنم.
دوست دارم بنویسم.
میتونید به خوندن این وبلاگ پایان بدید
چون من دیگه مثل قبلنا پستهامو فکرشده نمینویسم و چندین و چند بار واسه ویرایش کردن نمیخونمشون.
تو رو خدا از آشناها کسی وبلاگم رو نخونه
معذب میشم به خدا
دوست ندارم یه وبلاگ جدید درست کنم و دوست هم ندارم واسه پست ها رمز بذارم
من دارم یه سری دستهبندی درست میکنم و پستها رو کم کم تو اون دستهبندی ها قرار میدم
دو تا از دستهبندی ها اسمشون از خودم» و روزمرهنویسی» هست که معمولا نمیتونم تصمیم بگیریم که بعضی از مطالب رو تو کدوم دسته قرار بدم.
اگه جایی از نوشتم غلط املایی یا تایپی داره به بزرگی خودتون ببخشید. من دیگه حوصلهی ویراستاری ندارم.
ولی اگه جایی دیدن که کلمهش کلا به هم ریخته و قابل خوندن نیست یا یه چیز بدی شده بگید که اصلاحش کنم.
خب دیگه اذان داره میزنه
برم واسه نماز ظهر و عصر - ریا نشه یه وقت :)
اسم گذاشتن واسه پستها هم یه معضلی هست واسه خودش
معضل رو درست نوشتم؟
بذارید تو گوگل یه جستجویی بکنم
بله درست نوشته معضل رو
خب دیگه بسه
سعی میکنم خیلی زود بیام چرت و پرت بنویسم
آقا من میگم هی فرت و فرت بیام اینجا بنویسم
من که کسی رو ندارم که باهاش حرف بزنم
خودم دوست دارما ولی میترسم از آشنایان کسی آدرس اینجا رو داشته باشه و بخونهش
نخونی آشنا
رخ بنما حداقل
تا هفتهی دیگه باید سمینار و تحویل بدم. اینقدر وقت تلف میکنم که داره عقب میافته کارم.
تازه فردا هم بابا خواسته واسه یه کاری کمکش کنم که اونم تا ظهر طول میکشه - شبم که قرار مهمون بیاد - هیچی دیگه
هر چند این چیزا هم نبود معلوم نبود سیمنار رو پیش میبردم یا نه
یه خرده که میبردم
خدایا
هیچی کاری نداشتم فقط میخواستم بگم دوست دارم
واااای فیلم An Education» رو دیدین؟ چقد اینا خوب انگلیسی حرف میزنن!!!
یعنی بریتانیایی اصیل
اصلا انگلیسیها (منظورم مردم کشور انگلیس هست) حرف زدنشون یه جور خاصی هست. من انگلیسیم خوب نیست ولی به نظرم حرف زدنشون یه اصالت و هویت خاصی داره بر خلاف آمریکاییها
هوس فیلم سر به مهر» کردم. کمی هم هوس هر شب تنهایی».
سر به مهر رو خیلی دوست دارم. مخصوصاً اونجاهایی که همینطور روی فیلم حرف میزنه و از خودش میگه مثل الان خودم.
قبلن هم گفتم اون منو یاد خودم میندازه
دیگه حوصله ندارم وقتی یه مطلبی مینویسم یه بار بخونمش غلطاشو بگیرم. ولی باز سعی میکنم این کارو انجام بدم.
میدونید من بعضی وقتا از وبلاگنویسی دست میکشیدم صرفا به خاطر اینکه فکر میکردم به همین زودیا ازدواج میکنم و وقتی ازدواج کردم دیگه وبلاگنویسی هم تعطیل میشه. آخه وبلاگنویسی واسه آدمهای تنهاست. واسه کسایی که هیچ کسی رو ندارن که باهاش حرف بزنن و درد دل کنن. ولی عجیبه که بعضیا با این که متأهلن از این وبلاگهای درد دلی دارن!
اینطور که پیش میره من حالا حالا ازدواج نخواهم کرد ولی اصلا دوست ندارم بعد از ازدواج هم احساس تنهایی کنم و یا اینکه نیاز داشته باشم با کسی به جز زنم درد دل کنم یا اینکه بخوام تو وبلاگ از این حرفا بزنم. خدا اون روز رو نیاره. خدا اون روز رو نیاره.
تو دادهکاوی یک الگوریتمی داریم به نام kNN. میگن که این الگوریتم یک الگوریتم یادگیری تنبل هست. چرا تنبل؟ چون تمام محاسبات رو تا لحظهی آخر به تعویق میندازه!
پس یعنی تعریف تنبل اینه!
کسی که تمام کارها رو تا لحظهی آخر به تعویق میندازه! این که منم :)
نوشتن خیلی حال میده
آدم یه جورایی حس خالی شدن بهش دست میده
به نظرم یکی از چیزهایی که زندگی رو جذاب میکنه اینه که آدم کارهای متقاوتی رو که دوست داره انجام بده. چیزهای جدید یاد بگیره. کارهای متفاوت انجام بده. اصلا به همین بهونه اومدم اینجا که یه چیزی بنویسم. این روزا خیلی گرفتهم. حوصله ندارم. طبق معمول و مثل همیشه.
آخه من کی تا حالا حوصله داشتم؟! وقتی بیکارم زیاد فکر میکنم. همش میگم خب که چی؟ آخرش که چی؟ چه معنی میده؟
معمولاً قبل از امتحانا و کارهای مهم این فکرا میان سراغم
راستی فکر کنم رژیم گرفتن هم باعث افسردگی بشه
دیگه بسه واسه فعلا
شاید دوباره اومدم اینجا یه چیزایی نوشتم
یادمه استادمون تو درس مدیریت زنجیره تأمین میگفت:
تخفیف چی کار میکنه! تخفیف خونههای مردم رو به انبار تبدیل میکنه!
الان که دقت میکنم میبینم گرونیِ پیدرپی هم دقیقا همین کار رو انجام میده!
+ این آهنگه خیلی خوبه
امروز که چشمم به بخش بایگانی وبلاگم خورد یه لحظه به فکرم رسید که یه بررسی کنم ببینم که من تو کدوم ماه بیشترین مطلب رو ارسال کردم. بنابراین دادههای مربوط به بخش بایگانی رو تو اکسل وارد کردم و نتیجه این شد:
اطلاعاتی که من میتونم از این نمودار در بیارم:
بعضی وقتا یه ایدهها و فکرهایی به سرمون میزنه که به زندگی امیدوارمون میکنه. تو این لحظهها به جای اینکه پیگیر اون ایدهها یا فکرها بشیم و کند و کاوشون کنیم و وارد جزئیاتشون بشیم بهتره که برای حداقل چند روز اصلاً سراغشون نریم و فقط از بودن این امید توی زندگیمون لذت ببریم؛ چون احتمالا وقتی سراغ اون ایدهها بریم و وارد فاز عملیاتیشون بشیم متوجه خواهیم شد که اونطوری که فکر میکردیم نبودن. ما که بالاخره به اون مرحله میرسیم، حداقل مرحلهی امیدشو طولانیتر کنیم تا دلمون حداقل واسه یه مدت کوتاهی خوش باشه؛ همین :)
مثلا میخواستم این چند روز پست نذارم!
آقاااا
بعضیا میگن که همهی تخممرغها رو نباید توی یه سبد گذاشت که اگر یه جا به بن بست خوردی راه دیگهای هم واست باشه
از طرف دیگه
بعضیای دیگه میگن آدم نباید Plan B یا به قول ما نقشهی پشتیبان داشته باشه - چون وقتی آدم یه راه جایگزین داشته باشه واسه رسیدن به هدف اولی و اصلی تمام تلاشش رو نمیکنه و کمی هم بی انگیزه میشه.
واقعا آدم چقدر باید روی هدفش پافشاری کنه؟
از کجا معلوم که داره زور بی خودی نمیزنه؟
بعضی وقتا احساس میکنم حرفام تموم میشه. یعنی اصلا حرفم نمیاد.
آها یه چیزی آقا من یه سوالی داشتم. تا حالا شده یه جشنوارهی فیلم فجر برگزار بشه و حداقل یه نفر ناراضی نباشه و نیاد بالا نطق معترضانه نداشته باشه؟
نکتهی دیگه اینکه چقدر جالب که در بهار زندگی پشت لبت سبز میشه و در زمستان عمرت روی سرت برفریزون میشه. منتها واسه من یا خیلی زود زمستون شده یا اشتباهی داره برف میاد!
چقدر خوبه که آدم کلی پست بذاره بعد یه دونه نظرم نداشته باشه
واقعا میگم
دیگه واسم اصلا مهم نیست که
یعنی سعی میکنم که مهم نباشه
امروز خدا رو شکر خوب شروع شد
به بابا کمک کردم
خوب بود
آدم وقتی کار میکنه یه حس رضایتبخشی بهش دست میده
این که کسی نظر نمیده مشکلی نداره
من خودمم زیاد اهل نظر دادن تو وبلاگای دیگه نیستم
آخه آدم چی بگه
اصلا نیاز نیست که چیزی بگه
همین که میخونه خودش کلی کار کرده
البته من این مدت دیگه کمتر حوصلهم میگره وبلاگ بخونم
شاید بهتر باشه تعداد وبلاگهایی رو که دنبال میکنم کم کنم
من دوباره شروع کردم وبلاگ نویسی
چون فکر میکنم حالا حالاها قرار نیست از تنهایی در بیام
وقتی مینویسم یه حس بهتری دارم
اصلا مهم نیست که کسی بخونه یا نه
فقط میخوام حرف بزنم
قبلا گفتم بازم میگم که بدن آدما با زندگی کردن علاوه بر دی اکسید کربن یه چیز دیگه تولید میکنه؛ اون چیز حرفه. بله حرف. یعنی ما هر چی بیشتر زندگی کنم مغز ما هم حرف بیشتری تولید میکنه که لازمه از سرمون بیرونشون کنیم و راهشم صحبت کردن یا نوشتنه.
خیلی خوب خیلی حرف زدم.
اگه امروز بتونم کار سه تا مقاله رو برای سمینار انجام بدم خیلی خوب میشه. بعید میدونم ولی. البته اگه تنبلی نکنم میشه ها. ولی نمیشه که. یعنی نمیشه که تنبلی نکنم و خودم و به هر چیز کوچیک و بزرگی مشغول نکنم.
بذار حرف بزنم.
دوست دارم بنویسم.
میتونید به خوندن این وبلاگ پایان بدید
چون من دیگه مثل قبلنا پستهامو فکرشده نمینویسم و چندین و چند بار واسه ویرایش کردن نمیخونمشون.
تو رو خدا از آشناها کسی وبلاگم رو نخونه
معذب میشم به خدا
دوست ندارم یه وبلاگ جدید درست کنم و دوست هم ندارم واسه پست ها رمز بذارم
من دارم یه سری دستهبندی درست میکنم و پستها رو کم کم تو اون دستهبندی ها قرار میدم
دو تا از دستهبندی ها اسمشون از خودم» و روزمرهنویسی» هست که معمولا نمیتونم تصمیم بگیریم که بعضی از مطالب رو تو کدوم دسته قرار بدم.
اگه جایی از نوشتم غلط املایی یا تایپی داره به بزرگی خودتون ببخشید. من دیگه حوصلهی ویراستاری ندارم.
ولی اگه جایی دیدن که کلمهش کلا به هم ریخته و قابل خوندن نیست یا یه چیز بدی شده بگید که اصلاحش کنم.
خب دیگه اذان داره میزنه
برم واسه نماز ظهر و عصر - ریا نشه یه وقت :)
اسم گذاشتن واسه پستها هم یه معضلی هست واسه خودش
معضل رو درست نوشتم؟
بذارید تو گوگل یه جستجویی بکنم
بله درست نوشته معضل رو
خب دیگه بسه
سعی میکنم خیلی زود بیام چرت و پرت بنویسم
بعضی وقتا آدم توی یه لحظه یه کاری رو که باید بکنه رو نمیکنه یا یه کاری رو که نباید بکنه رو میکنه که باعث میشه برای یه روز، یه هفته، یه ماه، یه سال یا شاید هم برای یه عمر دچار عذاب وجدان بشه. یعنی انجام دادن یا انجام ندادن کاری که شاید خیلی هم سخت نباشه باعث ایجاد ناراحتی و غم میشه. چقدر خوب میشد آدم تو هر لحظه فکر کنه که آیا تصمیمی که میگیره منجر به پشیمونیش در آینده میشه یا نه؟
البته تو بعضی موارد نتیجهی تصمیمگیری واضح و مشخص نیست؛ تو اون جور مواقع میشه یه عذر و بهانهای آورد؛ اما تو مواقعی که نتیجه مشخص هست پیشمونی و عذاب وجدان، آزاردهنده میشه واقعا.
فیلم من پیش از تو» رو دیدم.
وای مِی بِیفُر یو؟ ایت ماست بی آی بِیفُر یو! هَاو-اِوِر اِنگلیش اِسپیکِرز نُو بِتِر.
قشنگ بود. داستانش خیلی سرراست بود و حاشیهپردازیهای بیخود و اینشاخهاونشاخهپریدن نداشت؛ واسه همین حوصلهم کشید که تا آخرش نگاه کنم!
این فیلمه زیاد صحنه نداشتا ولی وقتی به اون صحنهی آخر فیلم که دختره و پسره داشتن همدیگرو از اون بوسا میکردن، رسید، مادرم اومد تو اتاق؛ بعد میخواستم فیلمو ببندم اشتباهی پنجرهی پشتیشو بستم! یه خرده فیلمو عقب-جلو کردم بدتر شد [اون شکلک تلگرام که یه میمون دستاشو گرفته جلوی چشماش]
بعضی وقتا، بعضی از وبلاگنویسا رو دوست داشتم، از نزدیک ببینم. یعنی از متنی که مینوشتن، حس میکردم شخصیت جالب و جذابی داشته باشن. یکی از اون وبلاگنویسا آوو کادو نویسندهی وبلاگ اعترافات یک درخت بود. یکی از آهنگهایی که تو یکی از پستهاش گذاشته بود و من خیلی خوشم اومده بود آهنگ اینجا چراغی روشنه» از داریوش بود که یه مدت پیش یه کلیپ واسش درست کرده بودم.
من به دو علت کتاب نمیخونم (البته نه این که اصلاً نخونما؛ تخصصی اگه نیازم بشه میخونم؛ منظورم کتابهای عمومی هست که نمیخونم):
- اولش به خاطر اینکه خیلی وقتا حسش نیست و کتابها هم جالب نیستن و میگم خوندنشون چه فایده داره - یعنی جذابیتی واسم ندارن
- دومش به خاطر کاملگرا بودنمه - یعنی اون موقعهایی هم که حس کتاب خوندن دارم و شروع میکنم به خوندن، اون حس کاملگرایی میاد سراغمو میگه تو که نمیتونی همهی کتابها رو بخونی پس اصلاً نخون!!
چند ماه پیش، یعنی حدود شیش-هفت ماه پیش با خودم گفتم که من که رمانهای معروف رو نخوندم؛ حداقل فیلمهاشونو ببینم! این شد که تصمیم گرفتم توی اینترنت جستجو کنم که معروفترین و مهمترین رمانها چیا هستن. فهرستهای مختلفی رو پیدا کردم و براساس تعداد تکرارشون، مرتبشون کردم.
چند از فیلمهای رمانهای پرطرفدارو دیدم. عجیب اینکه فیلمهاشونم زباد چنگی به دل نمیزد. یعنی مطمئن هستم که اگه کتابشون رو میخریدم بعد از خوندن حداکثر 20-30 صفحه کنار میذاشتمشون.
من در کل به رمان زیاد علاقه ندارم. البته باز بستگی داره؛ مثلا PDF رمان دالان بهشت رو که دانلود کرده بودم تقریباً نصفشو خوندم - واسم جذاب بود. با این حال بیشتر به نوشتههایی که یه حالت شخصی دارن و یه جورایی دارن در مورد مسائل اجتماعی صحبت میکنن و متن روان و سادهای دارن خوشم میاد. یعنی یه زبون خودمونی و صمیمی داشته باشه و موضوعش اجتماعی و جذاب باشه واسم.
فهرست مرتب شده (به جز رمانهایی که یکبار در کل فهرستها بودن):
فکر کردن کار خوبی نیست
فکر کردن کار اشتباهی هست
فکر کردن نتیجهبخش نیست
بهتره آدم واسه انجام یه کار فکر نکنه
به نظرم نتیجهی کارهای فکرشدهی ما با کارهای بدون فکرمون خیلی فرق نداره
برنامهریزی کردن ریز و دقیق فایده نداره وقتی با یه اتفاق کوچولو همش میره رو هوا
برنامهریزی و فکر کردن تو محیطی که قابلیت برنامهریزی نداره چیزی جز هدر دادن وقت نیست
بهتره عمل کنم. اجرا کنم. اینطوری کارهای بعدیم هوشمندانهتر میشه؛ خودبهخود!
امشب میخوام به سبک یکی از دوستان بنویسیم. خیلی طولانی و خیلی خودمونی.
میدونم که ممکنه شاید آشنا بخونه که امیدوارم نخونه ولی سعی میکنم که دیگه واسم مهم نباشه.
آقا میگن که به راه بادیه رفتن به ز نشستن باطل»
یا اینکه آب دریا را اگر نتوان کشید هم به قدر تشنگی باید چشید»
یا اینکه و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم»
و از این جور حرفا
آقا، میخوام در مورد کار و اشتغال صحبت کنم. حالا از کجا شروع کنم؟!
اول اینکه من از همون اول یه بادی تو کلهم بود. واسه سر کار رفتن.
یه چیزی بگم من از همون اول فکر میکردم پولدار میشم. از اونا که هر چی بخوان میتونن بخرن. از اونا که خونههای بزرگ و خوشگل دارن.
گفتم که از همون اول یه بادی تو کلهم بود.
- تشکر میکنم از تو دوست گرامی که تا اینجا خوندی - واقعا من خودمم حوصله ی خوندن متن خودمو ندارم. ادامه میدم.
تو کارشناسی توی youtube یه آموزش عالی در مورد برنامه نویسی به سبک MVC برای زبان PHP پیدا کردم که باهاش پروژه ی دانشگاه رو انجام دادم. یعنی اینکه اصلا تو دوره ی کارشناسی شروع کرده بودم به یادگیری برنامه نویسی وب. خواستم PHP یاد بگیرم گفت باید HTML و CSS و JavaScript بلد باشی. رفتم JavaScript یاد بگیریم گفت باید HTML و CSS بلد باشی رفتم CSS یاد بگیرم گفت باید HTML بلد باشی. منم قبول کردم اینا رو که میگم گفت منظورم سایت w3schools.com بود. سایت معروفیه؛ اگر بدانید!
خلاصه که سعی کردم برنامه نویسی وب یاد بگیرم.
گفتم که یه غروری داشتم. یه بادی تو کلهم بود.خیلی تو جو کارآفرینی و این جور چیزا بودم. یعنی از این کلیپ ها میدیدم میخواستم سایت بیارم بالا بگیره پولدار بشم. چه خیالاتی. منو اگه ببینید بعید میدونم که حتی یک درصد هم حس کنید که آدم مغروری هستم ولی من یه غرور درونی دارم که پنهانه حتی خودمم بعضی وقتا متوجهش نمیشم.
خلاصه رفتم سربازی. تو سربازی آموزشیم بیرجند بود یگانم تهران بود. تو دوره ی یگان که تهران بود رفتم کلاس وب 2 که کلاس خوبی بود که توی اون کلاس HTML و CSS و JavaScript و jQuery و PHP و Laravel یاد داد بهمون. کلاس خوبی بود به نظرم. وقتی سربازی تموم شد برگشتم خونه (شهرستان). از تو اینترنت چند تا موقعیت شغلی پیدا کردم که درخواست دادم و زنگ زدن گفتن بیا برای مصاحبه. به خانواده گفتم. مادرم راضی نبود. یه همچین بچهننه ای هستم من.
آقا من تو این مدت سعی کردم برنامه نویسی وبم رو تقویت کنم. یه سایتی درست کردم به اسم پیوندگاه که اینجا معرفیش کردم (ممکنه بعضیها یادشون باشه) که بد نبود ولی بعدش سایت جیرکا رو آوردم بالا (که بازم ممکنه بعضیا یادشون باشه چون اونم معرفیش کردم). فکر میکردم میگیره. جالب اینه که من سال های مختلف زندگی مو دائم تکرار میکنم. چقدر بد. ولی خداییش سایت دوم یعنی جیرکا به نظرم خودم خیلی خوب بود. طراحیش هم خیلی خوب بود. اینقد باحال بود که بعضی وقتا دوست دارم دوباره بیارمش بالا خودم استفادش کنم. یه سایت به اشتراک گذاری لینک بود. فکر میکردم معروف میشه و من میتونم از راه تبلیغات پول در بیارم. چه خیالاتی. البته تبلیغی نکردم به جز تو وبلاگم. اصلا بازاریابی نکردم. بنابراین به جز دوستان و آشنایان و البته یکی از همراهان وبلاگی محترم من که بسیار ممنونم ازش کاربر دیگه ای نداشت.
آقا من ارشد خوندم.
قبلش یه چی بگم. من قبل از سربازی بهم زنگ زدن واسه مصاحبه. بدون اینکه اصلا جایی درخواست داده باشم. گفت معرف داری. آقا ما رفتیم متوجه شدیم واسه وزرات اطلاعاته انگار. ولی خوب یه جورایی پوششی بود. نمیدونم ولی میگفتن فقط واسه اطلاعات نیست؛ صدا و سیما هست و فلان جا هست و بیسار جا. آقا ما رفتیم بار اول انگار قبول شده بودم گفتن هفته ی بعد فلان روز فلان ساعت بیا. آها، یادم رفت بگم که من قبلا خیلی مذهبی بودم. بنابراین یکی منو معرفی کرده به اینا. بار دوم که رفتم فکر کنم 2 ساعت جلسه طول کشید. یعنی هر چی اطلاعات تو سرم بود مصاحبه کننده کشید بیرون. تقریبا به تمام گناهام اعتراف کردم. البته مصاحبه کننده های هر دو مرحله که واسه هر جلسه یه نفر متفاوت بود بسیار مودب و مهربون بودن. هیچی دیگه ما رفتیم جلسه دومو ولی دیگه نگفتن بیا. بعدا که از آموزشی سربازی برگشتم مادرم گفت زنگ زده بودن گفتن با خودت کار دارن. بعدش توی یگان که بودم - با خودم گوشی برده بودم تو پادگان. عید بود. یادمه تعطیل بود پادگان. گوشیم زنگ خورد. بعدش دیدم از گزینش همونجاست - چون شمارش نیفتاد (نوشته بود شماره ناشناس). گفتن شما بالاخره گوشی رو برداشتین! شما قبول نشدید یا امتیاز لازم رو نیاوردین یه همچین چیزی فکر کنم. نمیدونم چرا اینقدر اصرار داشتن حتما به خودم بگن که قبول نشدم!!
این از این. دیگه اینکه من قبل از ارشد. تابستون بود فکر کنم واسه یه شرکت نرم افزاری تو رشت هم درخواست داده بودم که گفتن بیا مصاحبه. رفتم و خب قبول نشدم. یعنی انگار آدم با سابقه میخواستن.
- خداییش تا اینجا خوندی؟! - دمت گرم - عجب حوصله ای داری :)
آقا من هدفم اول از ارشد خوندن این بود بتونم یه دانشگاه دولتی تو تهران قبول بشم که دیگه مشکل خونه نداشته باشم. هم برم دانشگاه و هم برم سر کار. اصلا من تو سربازی هم واسه ارشد میخوندم. چون میخواستم شانس قبول شدنمو بالاتر ببرم تصمیم گرفتم که به جای نرم افزار که رشته ی خودم هست رشته ی مهندسی IT رو امتحان بدم که سطح سوالاتش پایین تر و آسون تر از مهندسی نرم افزاره. آقا من یه مدت میخوندم به همین خیال. بعدش متوجه شدم که ای دل غافل من باید حداکثر 200 بیارم تا بتونم دانشگاه روزانه تو تهران قبول بشم. آقا نا امید شدم. سست شدم. بی خیال شدم یه کم. چه عمری هدر دادم. امتحانو دادم. رتبم شد فک کنم 843. هیچی دیگه رفتم غیرانتفاعی آستانه اشرفیه خوندم. به نظرم دانشگاه آزاد نرم افزار میخوندم توی شهر خودمون بهتر بود. شاید اصلا ازدواج کرده بودم!
ارشد شروع شد. احساس کردم که دیگه دور دور برنامه نویسی وب نیست و تصمیم گرفتم به سمت برنامه نویسی موبایل مثل اندروید برم. البته اشتباه میکردم. هنوزم که دارم این متن رو مینویسم تقاضا برای برنامه نویس های Laravel خیلی زیاده. آخه از برنامه نویسی وب حالا برای نوشتن برنامه های سمت سرور برنامه های موبایلی استفاده میشه. خلاصه سعی کردم آموزش های مختلف رو ببینم و بخرم و دانلود کنم.
بازم توهم زدم. باز فکر میکردم که میتونم یه برنامه درست کنم که ازش پولدار بشم. تو این مدت تو فاز یادگیری اندروید بودم و یه برنامه ای هم درست کردم که یه برنامه ی نیازمندی های ساده به سبک دیوار یا شیپور بود ولی فقط برای منطقه ی خودمون. فکر میکردم میگیره و پولدار میشم. چه خیالاتی!
البته به نظرم برنامه بدی نیست فقط به بازاریابی، سرمایه و صبر احتیاج داره. یعنی نیاز هست که مردم بشناسن و مورد استفاده ی عموم قرار بگیره تا بشه ازش پول درآورد.
آقا اینا گذشت تا رسیدم به ابتدای امسال. اولش میخواستم برنامه نویسی اندرویدم رو تقویت کنم و بعدش بیام تهران و کار پیدا کنم. بعدش به خودم گفتم دیگه وقت تلف کردن فایده ای نداره باید هر چه زودتر خودمو آماده کنم و برم تهران. یادمه روز یکشنبه بود که داشتم با خودم فکر کردم که من حتما باید زور بالای سرم باشه حتما باید فشار روم باشه حتما باید مجبور بشم تا یه کاری رو انجام بدم. واسه همین تصمیم گرفتم که شنبه ی هفته ی بعدش برم تهران. دقیقا همون شب یکی از داییهام زنگ زد و گفت که یه جایی یه نیرو میخوان همین امشب راه بیفت بیا کرج/تهران واسه مصاحبه.
هیچی دیگه من همون شب بلیط اتوبوس گرفتم ساعت 00:30 دقیقه راه افتادم به سمت تهران.
اول رفتم خونه ی خالهم که تهران هستن. بعدش با پسرخالهم رفتیم اون شرکت واسه مصاحبه. یه فرم پر کردم. بعدش رفتم مصاحبه. چند تا سوال پرسیدن کمی در مورد کار توضیح دادن گفتم میشه بیشتر توضیح بدین. بیشتر توضیح داد و بعدش گفت از پسش بر میای؟ گفتم نه.
البته بد نگفتم نه خوب گفتم نه. یعنی لحنم بد نبود. خیلی مودب بودن کارکنانشون.
چند روز تهران موندم پیش خاله اینا و از شبکه ی خبر آب بردن خونه و زندگی مردم و تماشا میکردیم و بعدش چهارشنبه بود فکر کنم یکی دیگه از داییهام بهم زنگ زد گفت من میخوام برم شمال، میای؟ گفتم اگه جاده باز باشه آره. گفت از جاده رشت میخوام برم. گفتم پس راه بازه و جادهم دراز (شوخی میکنم اینو نگفتم:)) برگشتم خونه.
می خواستم دوباره برگردم تهران ولی خب فکر میکردم چیزهای خیلی زیادی هست که باید یاد بگیرم.
فکر کنم همون روز یکشنبهای که گفتم توی سایت jobinja.ir آگهی های مختلفی که برنامه نویس اندروید میخواستن رو بررسی کردم و مهارت های که نوشته بودن رو توی یه فایل اکسل وارد کردم و تعداد تکرارشون توی آگهی های مختلف رو بررسی کردم. هدفم این بود که حداقل مهمترین ها رو روی خودم تقویت کنم.
وقتی از تهران برگشتم خونه میخواستم دوباره ادامه بدم و چیزهایی که تعیین کردم رو یاد بگیرم که حین این یادگیریها متوجه شدم سطح برنامه نویسی اندروید من پایینه و چیزهای خیلی زیادی هست که باید یاد بگیرم. از طرف دیگه خونه موندن من کارایی من رو پایین میاره. توی خونه یه دفعه فکر آینده میزنه به سرم. ناامید میشم. کلا زندگی رو بی معنی و پوچ میبینم.
چقدر فک زدم! آقا خوندی همشو؟!!!!
اما امروز به این نتیجه رسیدم که بهتره هر چه سریعتر برم تهران. یعنی هفته ی دیگه حتما برم تهران. چرا؟ به چند دلیل. اول اینکه خونه موندن من چیزی رو عوض نمیکنه. وقتی توی خونه میمونم مدام فکر و خیال میاد سراغم. دوم اینکه بهتره برم چند تا مصاحبه ی واقعی ببینم اصلا محیطهای مختلف کار چطوری هست. نهایتش اصلا اگه نتونستم جایی کار پبدا کنم حداقل میرم کارآموزی و به عنوان یه کارآموز بدون حقوق کار میکنم تا برنامه نویسیم کم کم بهتر بشه. خوبیش اینه که یه مرحله میرم جلو. یه جورایی سابقه کار هم حساب میشه. بعدشم اینکه هفته ی دیگه نمایشگاه کتاب تهران شروع میشه میتونم برم اونجا شاید تونستم چند تا کتاب در مورد برنامه نویسی بخرم. علاوه بر اینها از 17 اردیبهشت فکر کنم ماه رمضون شروع میشه. نمیخوام ماه رمضون امسال تکرار ماه رمضون سال های قبل بشه. یکی از بهترین یا حتی شاید بهترین ماه رمضون من تا اینجا توی سربازیم گذشت. واقعا خوب بود.
یه کیف پول یه هندزفری و یه ریش تراش شارژی از دیجی کالا سفارش دادم. قراره شنبه بیاد.
خیلی خب دیگه فعلا حرفی نیست.
خدا قوت پهلوان
به نمایشگاه کتاب رفتم اما کتابی نخریدم. کتاب غلبه بر افسردگی» و دو کتاب جامع متفاوت در مورد زبان برنامه نویسی جاوا» نظرمو جلب کرد که به این دلایل که فکر میکردم خوندنشون کمک زیادی به من نخواهد کرد و اینکه حوصله خوندنشون رو نخواهم داشت تونستم خودمو برای نخریدنشون قانع کنم. از طرفی دیگه به خاطر وجود آموزشهای ویدیویی اینترنتی کمتر رغبت میکنم مهارتهای برنامهنویسیمو با خوندن کتاب تفویت کنم. در ضمن کتاب اکنون» آقای فاضل نظری» هم به نظرم خوب اومد؛ شعرهای عاشقانهی جالبی داشت. ولی دیدم قیمتش نسبت به تعداد صفحاتش خیلی زیاد بود بیخیالش شدم. میدونید من قبل از این سابقهی سه دوره نمایشگاه کتاب تهران اومدن داشتم واسه همین نمیخواستم که مثل بعضی موارد قبلی کتابی رو بخرم که نخونمش و یا از روی جو گیر شدن کتاب بخرم. ولی اگه کتاب اکنون» رو میخریدم به نظرم میخوندمش چون هم تعداد صفحاتش کم بود، هم اینکه یه صفحه در میون مطلب داشت و هم این شعرهاش خیلی کوتاه بودن. خلاصه که هیچی نخریدم.
ولی فکر کنم پرفروشترین غرفه اون غرفهای باشه که کتابهای خجالت نکش دختر»، دختری که رهایش کردی»، خودت باش دختر» و رمانهای اینشکلی داشت. پوسترهاشنو بزرگ روی دیوار زده بودن؛ خیلی جلب توجه میکرد.
دیشب برای 9 تا فرصت شغلی رزومه فرستادم. تا این لحظه یک مورد درخواستم رو رد کرده، چهار مورد درخواست من رو مشاهده کردن اما وضعیتش رو تعیین نکردن (که به فکر کنم همون رد کردن بدون درد باشه) و چهار مورد هم هنوز درخواست رو مشاهده نکردن. دارم کم کم به کلمهای که تو مطلب قبلی ازش یاد کردم میرسم؛ چه خیالاتی».
فعلا به نظرم یکی-دو روز دیگه تهران بمونم بهتر باشه. دوستان واسه تهرانگردی کجاها رو پیشنهاد میکنید؟
اول چند تا نکته میگم بعدش چند تا خبر.
1- نکتهی اول اینکه من میخواستم دیگه مطالب رو رمزدار منتشر کنم تا آشناها (یعنی اونایی که تو دنیای واقعی منو میشناسن) نوشتههامو نخونن. ضمن اینکه وبلاگ من مخاطب زیادی نداره؛ بنابراین نباید مشکلی پیش بیاد. اما بعدش فکر کردم چون خودم دوست ندارم از نویسندهی وبلاگی که مطلب رمزدار گذاشته و گفته اگه رمز بخواین بهتون میدم، رمز بخوام، احتمالا خیلیای دیگه هم دوست نداشته باشن این کارو انجام بدن. این شد که بیخیال این کار شدم. یعنی اصلاً میخواستم اینجا رو به دفترچه خاطرات خصوصی خودم تبدیل کنم. واسه همینه که دم به دقیقه میام اینجا یادداشت میذارم.
2- نکتهی دوم اینکه من خوندن اون کتاب غلبه بر افسردگی» رو شروع کردم. چند تا راه برای منتشر کردن نکتههایی که واسم جالب میاد به فکرم رسید. اولیش اینکه هر دفعه به یه جای جذاب میرسم بیام اینجا و اون قسمت رو به عنوان یه مطلب ارسال کنم که با خودم فکر کردم شاید واسه مخاطب جذاب نباشه این مطالب. روش دوم اینکه یه صفحه یا مطلب (post) درست کنم و هر بار به انتهای اون این نکتهها رو اضافه کنم. ولی در آخر تصمیم گرفتم که هر جا هر قسمتی به نظرم یادداشتشدنی اومد، شمارهی صفحه و پاراگرافش رو یادداشت کنم و هر دفعه که خواستم یه مطلب بنویسم در انتهای مطلب به عنوان اشانتیون یکی از اونها رو هم بذارم. مثل انتهای همین مطلب.
حالا بریم سراغ سرخط مهمترین اخبار. سرخط نیست، متنه ولی چون سرخط» کلمهی باحالتری هست ازش استفاده کردم :)
1- اول اینکه یکی از اون چهار تا فرصتهای شغلی که قبلا گفته بودم درخواست رو مشاهده نکردن، وضعیت درخواست رو به تأیید برای مصاحبه» تغییر داد.
2- دوم اینکه امروز که اون کتابه رو برداشته بودم و میخواستم برم پارک لاله یه ذره بخونمش، توی پیادهرو نزدیک میدون انقلاب یه کاغذ زده بود کارمند آشنا به کامپیوتر نیازمندیم. دفتر ترجمه». اولش ازش رد شدم و شاید دویست-سیصد متر جلو رفتم. اونجا وایسادم یه خرده فکر کردم و بعد برگشتم. با خودم گفتم فکر کن اصلاً نمیخوای بری اونجا کار کنی، فکر کن فقط میخوای بری ببینی شرایطش چطوری هست. آقا رفتم. یه مرد حدودا شاید 35 ساله (من خیلی توی حدس سن از روی چهره خوب نیستم) اونجا روی یکی از اون چهار تا سیستم کامپیوتری نشسته بود.
من: سلام. اون آگهی که دم در زده مربوط به شماست؟
او: بله
من: خانوم میخواین؟
او: نه، اتفاقا فقط آقا میخواییم.
من: شرایطش چطوریه؟
او: photoshop بلدی؟
من: بله
یه سری سوال پرسید و یه سری توضیحات در مورد کار داد. به نظرم برای اون کار مناسب میومدم. به جز Corel که گفتم کار نکردم واسه بقیه جوابم مثبت بود. البته Corel رو کمی کار کردم ولی خب photoshopم خیلی بهتره. آقا، گفت ماهی یک میلیون و دویست بدون بیمه، ممکنه پورسانت هم بده تا یک و پونصد هم برسه. ضمن اینکه گفت اگه میخوای بیا یه قرارداد بنویسیم که یک سال یا دو سال بمونی اینجا نه اینکه چند ماه باشی و بری. گفتم من فکر میکنم، م میکنم.
رفتم پارک. توی پارک تو بخش استخدام برنامههای دیوار و شیپور گشتم؛ احساس کردم تو شهر خودمون یا شهرهای نزدیک شهر خودمون شاید بتونم کار پیدا کنم. یادم رفت بگم که من آدم خجالتیای هستم. همین رفتنِ من تو اون دفتر و شرایط کار پرسیدن برای من حکم فتح قلهی اورست یا حداقل دماوند رو داشت! و چون تقریباً شرایطی رو که میخواست رو داشتم یه حس اعتماد به نفس شیرینی به من دست داد. واسه همین با خودم فکر کردم که حتماً لازم نیست به عنوان برنامهنویس یه جا مشغول به کار بشم؛ شاید بتونم توی نزدیکیهای شهر خودمون تو یکی از زمینههای دیگه مشغول به کار بشم.
توی پارک با پدرم تماس گرفتم و شرایط کار دفتر ترجمه رو براش گفتم. گفت اگه موقت بود مثلا سه-چهار ماه، خوب بود ولی واسه یک یا دو سال خوب نیست. یعنی موافق نبود. به نظر خودم هم حقوقش مناسب نبود. ساعت کاریش از 9 صبح بود تا 5.5 - 6 بعد از ظهر.
توی پارک یه کم از اون کتابه خوندم. اونقدر تا اینجا این کتاب واسم جذابه که جرعه جرعه مینوشمش؛ خط به خط. موقع خوندن (در حین راه رفتن) یه دختری نزدیک شدم که تنها روی نیمکت نشسته بود. نمیدونم چرا میخواستم برم کنارش بشینم. اصلاً واسه خودم مرور میکردم؛ اول میرم پیشش میگم ببخشید خانم شما منتظر کسی هستین؟ احتمالاً میگه نه. میگم اشکال نداره من اینجا بشینم؟ احتمالا میگه نه - شایدم بگه این همه نیمکت خالی هست! منو که میشناسین! کمی تعلل کردم. سه تا سکه داشتم. گفتم این سکهها رو میندازم اگه هر سه تا خط» اومد میرم پیشش. سه بار هم میتونم امتحان کنم. خب؛ درست حدس زدید تو هیچ کدوم از سه باری که امتحان کردم هر سه تا سکه با هم خط نیومدن. خلاصه که نرفتم. همونطوری که در گذشته هم به آن اشاره کردم مشکل اصلی من در این موارد این است که وضعیت rel او را نمیتوانم حدس بزنم. ولی به قول سینا شعبانخانی»:
تو تنهایی. من تنهام. یه فکری کن به حال ما
3- از پارک اومدم خونه. بعد از ناهار و نماز جیمیل رو باز کردم. آقا چشمتون روز خوش ببینه؛ دیدم نامه اومده از طرف الوپیک». یادم رفت یه چیزی رو بگم. آقا من فکر کردم که تجربه و سابقهی کار ندارم پس بهتره واسه چند تا فرصت کارآموزی درخواست بفرستم. واسه سه تا فرصت کارآموزی درخواست فرستادم ولی همراه اونا واسه شرکت الوپیک هم که نمیدونم چرا از قبل مهرش به دلم افتاده درخواست فرستادم. البته من قبلا یه برنامه در مورد این شرکت که کانال ایدهپردازان تو آپارت منتشر کرده بود دیدم و از اونجا با این شرکت آشنا شدم. تو نامهای که فکر کنم از طرف مدیر نیروی انسانی شرکت بود یه لینک مربوط به یک فرم اینترنتی وجود داشت و نوشته بود این فرم رو پر کنید تا برای هماهنگی مصاحبه با شما تماس گرفته بشه. فرمی که میخواستن رو پر کردم. نمیدونم روش جذب نیروشون چجوری هست ولی واسم خیلی عجیب بود که درخواست منو که تقریبا هیچ سابقهی کاری ندارم قبول کردن. احتمالا اگه تماس بگیرن بگن بیا مصاحبه و برم اونجا هر چی بپرسن همش میگم؛ نه، نمیتونم، کار نکردم، بلد نیستم، کمی آشنایی دارم، زیاد وارد نیستم، خیلی کم. آخه چرا باید منو جذب کنن؟! میخوام تو مصاحبه بهشون بگم حاضرم یک ماه بدون حقوق کار کنم ولی بعید میدونم قبول کنن.
اشانتیون
افسردگی حالت بسیار ناراحتکننده، غمانگیز و تأسفباری است که بسیاری از مردم در دورهای از زندگی خود به آن مبتلا میشوند. در چنین وضعیتی فرد چنان احساس بدبختی و بیچارگی میکند که فکر میکند دنیا به آخر رسیده و او هیچگونه راه فراری ندارد. البته این گفته بدین معنی نیست که افراد مبتلا به افسردگی، انسانهایی ضعیف و ناتوان هستند، بلکه نکته مهم اینجاست که هر کسی ممکن است در زندگی خود دچار چنین رنجی شود. همانطور که میدانید افرادی چون وینستون چرچیل نخستوزیر انگلستان و آبراهام لینکلن رئیس جمهور سابق آمریکا نیز مبتلا به افسردگی بودند، حال آنکه میدانیم آنها افرادی بسیار قوی و موفق بودهاند.»
(غلبه بر افسردگی، ص 19-20)
امروز دوباره رفتم نمایشگاه کتاب. البته هدفم فقط خریدن یه کتاب بود؛ غلبه بر افسردگی».
تو مطلب قبلی اسمشو آورده بودم. دور اول که رفته بودم این کتاب دیدم یه بخش هایش رو خوندم به نظرم اون قسمتهاش وصف حال من بود ولی با این حال دستم به خرید نرفت. این یکی-دو روز فکر کردم شاید خوندن این کتاب بتونه کمک کنه که دیدم نسبت به این دنیا تغییر کنه و این دیدگاه من که همه چیز رو پوچ و بیمعنی میبینم تغییر بده. سعی میکنم بخونمش. شاید بعدا نظرمو در موردش اینجا نوشتم.
راستی یه چیز دیگه. من امروز یه راست رفتم که فقط همون کتاب بالا رو بخرم ولی به اون غرفه پرفروشه که تو مطلب قبلی بهش اشاره کردم هم یه سر زدم. عنوان کتاب سوم رو تو مطلب قبلی اشتباه نوشتم. چون من تمام بیشتر از عنوان، جلد کتاب تو ذهنم مونده بود. کتاب "Girl, Wash Your Face" انگار با دو عنوان منتشر شده یکی خودت باش، دختر» و یکی هم صورتت را بشور دختر جان» که تو اون غرفه همین دومی بود. چه اشتباه مهمی رو تصحیح کردم واقعاً!!!
پیشنویس این یادداشت بیشتر از یک ماه داشت تو وبلاگ خاک میخورد که امشب تصمیم گرفتم ارسالش کنم. وقایع این یادداشت در روز شنبه 14 اردیبهشت 1398 رخ داده.
همهچیز از یه تماس تلفنی شروع شد. تماسی که پدرم روز جمعه با من گرفت. من معمولاً یادم نمیمونه که چه اتفاقی چه روزی افتاده ولی این یکی رو مطمئنم. مطمئن هستم که جمعه بود و به نظرم ساعت از 5 بعد از ظهر عبور کرده بود. به هر حال اون روز پدرم با من تماس گرفت و گفت که توی نمازجمعه اعلام کردن که نیروی انتظامی برای پلیس فتا نیرو با مدرک لیسانس نیرو جذب میکنه. منم که هنوز ارشد و تموم نکردم. پدرم ازم پرسید دوست داری این کارو؟ اگه دوست داری من برم پیگیریش کنم. من گفتم حالا شنبه یه سر برو ببین شرایطش چیه. خب من خیلی جدی نگرفته بودم فقط منظورم این بود که بپرسه کارش چطوریه، حقوقش چطوره و از این حرفا.
فردا صبحش یعنی شنبه حدود ساعت 8 شایدم کمی اونطرفتر، پدرم تماس گرفت و گفت من اینجا (نیروی انتظامی) فرم پر کردم تو همین امروز برگرد بریم چالوس برای مصاحبه. من که انتظار اینو نداشتم که پدرم تا این حد جلو بره و از طرف دیگه منتظر تماس شرکتهایی بودم که واسشون درخواست فرستاده بودم گفتم من امروز میمونم فردا میام. گفت فردا صبح که باید بریم چالوس تو باید امشب راه بیفتی تا فردا صبح بتونیم بریم. خلاصه یه جواب نصفه و نیمهای دادم و تمام.
صبح روز شنبه شوهرخالهی من که فکر کنم حدود 27 سال سابقهی کار تو داروخانههای مختلف داره و دنبال کار میگشت داشت رومهی نیازمندیهای همشهری بخش استخدامش رو میخوند. با خودم گفتم شاید بد نباشه منم یه نگاهی به این آگهیها بندازم شاید چیز بدردبخوری پیدا شد. یکییکی نگاه میکردم تا این که رسیدم به این آگهی:
مورد 3 واسم جذاب بود. نه این که کشته و مردهی کار کافیشاپ باشم، نه. جذاب بودنش دو تا دلیل داشت:
- اول اینکه به هر حال، محل کار هتل اسپیناس پالاس بود و این خودش خیلی جذاب بود واسم.
- دوم اینکه فکر میکردم چون اونجا خارجی زیاد میاد اینطوری احتمالاً یه توفیق اجباری میشه و انگلیسیم خوب میشه.
به بررسی آگهیها ادامه دادم. یکی یکی رفتم جلو تا به این یکی رسیدم:
میدونید، اون باری که رفته بودم شرایط کار تو اون دفتر ترجمه رو پرسیده بودم باعث شده بود روم باز بشه و راحتتر برم دنبال این جور کارا.
اون روز چون روز آخری بود که تو تهران بودم فقط میخواستم کارهای متفاوتی انجام بدم و هر کاری میتونم بکنم. به خودم گفتم اصلاً فکر کن که قرار نیست بری سر کار. فکر کن یه جور تفریح هست فقط میخوای بری بپرسی شرایطشون چیه.
راه افتادم به سمت دومین آگهی که نزدیک بود. پلاک 153 بود. هنوز تو ذهنم هست. من قبلاً اونجا رو دیده بودم. یکی از شعبههای آمادگی کنکور مدرسان شریف بود. با کمی تعلل و تأمل بالاخره رفتم تو. من فقط میخواستم شرایطشو بپرسم قصد مشغول به کار شدن نداشتم؛ چون داشتم برمیگشتم شهرستان. واسه همین پیشفرض من این بود که در صورت موافقت اونها خودم با یه بهانهای کار رو قبول نکنم.
داخل که رفتم با دو تا خانوم یکی شاید 30-40 ساله و دیگری شاید 20-30 ساله پشت میز مواجه شدم. چی میگن خارجیها reception یا همون پذیرش خودمون. گفتم واسه اون آگهی اومدم. یه فرم درآورد گفت پر کن. گفتم شرایطشو میگین؟ گفت فرمو پر کن بعد برو مصاحبه. گفتم آها همین الان مصاحبه میشم؟ گفت بله. نمیتونستم زیرش بزنم. فرم رو پر کردم و بعدش رفتم توی یه اتاق که بیشتر شبیه یه سالن بود. یه اتاق که دور تا دورشو سیستم گذاشتن و آدما دارن با سیستم کار میکنن. رفتم پیش خانومی که تو میز رو به روی در ورودی به من اشاره کرد. اون بهم گفت شما باید تست بشید. بعد یه دختر خانوم جوونی رو صدا کرد. من رفتم کنارش نشستم و ازم تست تایپ گرفت. یه کم تایپ کردم تا سرعت تاپم رو ببینه، کشیدن جدول و تغییر دادنشو سوال کرد، فرمول نویسی رو پرسید که البته من از ابزار فرمول نویسی Word استفاده میکردم ولی اونا از یه برنامهی جانبی متصل به Word (چی میگن third-party?) استفاده میکردن که البته زیاد فرق نداشت فقط جای هر کدوم از بخشهاش فرق میکرد که باعث شد کند عمل کنم. در نهایت رفت پیش یه خانوم دیگه و گزارش داد. انگار همهکارهی حداقل اون اتاق اون خانوم بود. بعد من رفتم پیش همون خانوم. گفت نرمافزار Word رو کامل بلدی؟ گفتم رشتهم کامپیوتر بود. من حقوق رو دو میلیون زده بودم. گفت ما حقوقمون حقوق پایهی وزارت کار هست از 8.5 صبح تا 5. یادم رفت بپرسم ولی به نظرم بیمه هم میدادن. به نظرم اگه من خونم تهران بود خیلی خوب بود. کارشم به نظرم واسم خوب بود. ولی خب من دیگه داشتم برمیگشتم. ازم پرسید با این شرایط میخوای بذارم واسه بررسی یا نه؟ گفتم نه. به سمت در حرکت کردم برای خارج شدن از اتاق. هنوز به در نرسیده بودم که از پشتِ سر صدای جر خوردنِ فرمی رو که پر کردم شنیدم. یه به جنهم (جنس مذکر انسان یه جفت دستگاه مظلوم داره که معمولاً در ادبیات بعضی از مردها مورد کملطفی و بیمهری قرار میگیره و معمولاً این جور جاها ازش استفاده میکنن ولی من چون تو دنیای واقعی از اون الفاظ استفاده نمیکنم ترجیح میدم تو دنیای مجازی هم استفاده نکنم) بله داشتم میگفتم، یه به جهنم» خاصی از اون صدای پاره شدن میشد احساس کرد.
ولی به نظرم خوب کاری کردم رفتم اونجا. جولیک یه مطلب خوبی در مورد آدم دیدن» نوشته که من قبل از رفتن به اونجا خونده بودم و خیلی قبولش دارم. یعنی من وقتی رفتم اونجا آدمهای مثل خودم هم دیدم. آدمهای متفاوت با خودم هم دیدم. واسه همین به نظر من هم خیلی خوبه که آدمهای زیادی رو ببینیم. یه چیزی رو در مورد اونجا بگم. به نظرم محل کار اونجا یه جوری بود که انگار خیلی فشار روی کارکنان بود. البته هرچی جایگاه و سمتشون بالاتر بود این فشار و خستگی رو بیشتر توشون میتونستی احساس کنی. البته من ساعت نزدیک 2 بعد از ظهر رفتم اونجا. شاید واسه خاطر خستگی کار بوده.
خلاصه که از اونجا اومدم بیرون. آب معدنی خریدم (اون موقع هنوز ماه رمضون نشده بود). از کنار پادگانی که سربازیم رو اونجا گذروندم عبور کردم و به بالای پل عابر پیاده رفتم. یه کم فیلم گرفتم که تو کلیپی که تو مطلب قبلی ارسال کردم قابل مشاهدهست.
ادامه دارد.
نوشته شده در تاریخ: 20 اردیبهشت 1398
ویرایش شده در تاریخ: 9 تیر 1398
1- رفتم موز بخورم؛ چاقویی رو که روی سینک ظرفشویی بود برداشتم تا آخرین قسمتی رو که گاز زده بودم جدا کنم، باقیش رو بذارم تو یخچال. و شد آنچه شد.دقت نکرده بودم که اون چاقو تنش به تن پیاز خورده بود و هنوز حموم نرفته بود. به نظرم ترکیب خوبی نبود (موز و پیاز)! یعنی بهتر از این هم باید باشه. میگن که مجردها (مخصوصا پسرا) چند تا چیز رو نباید زیاد بخورن: موز، خرما، پیاز و تخممرغ. من دوتاشو ترکیبی با هم زدم؛ امیدوارم مشکلی پیش نیاد :))
2- خیلی وقت بود اینجا نیومدم چون یه قراری با خودم گذاشته بودم. اینکه 40 روز اینجا نیام، بعد از چهل روز اگه اتفاق خاصی نیفتاد کلاً اینجا رو پاک کنم. هنوز 9 روز مونده بود تا 40 روز پر بشه که اومدم اینجا. به این نتیجه رسیدم که کلاً حذف کردن کار خوبی نیست. مخصوصاً چیزی که واسش چندین سال وقت گذاشتی.
3- باقی ماجرای تهران و بازگشت و ادامهش رو انشاءالله تو پستهای بعدی مینویسم.
4- میگن که ما مأمور به وظیفهایم، مأمور به نتیجه نیستیم. پس کاری که میدونیم درسته رو انجام بدیم بدون توجه به اینکه آیا نتیجه اون چیزی که میخوایم خواهد شد یا نه.
5- چند وقت پیش با برادرم رفتیم سینما، شبی که ماه کامل شد» رو دیدیم. فیلم خوبی بود. یه کم خشنونتش زیاد بود (+18). به طور کلی بعضی از فیلمها هستن که هر ایرانی باید حداقل یه بار ببینه؛ شبی که ماه کامل شد» یکی از اون فیلمهاست. برای اینکه بفهمی دور و ورت چه خبره. اگه بخوام چند تا فیلم دیگه که هر ایرانی باید ببینه رو نام ببرم میتونم به مستند فیلم ناتمامی برای دخترم سمیه»، یتیمخانه ایران» و همینطور شکارچی شنبه» اشاره کنم. اما در مورد شبی که ماه کامل شد» میتونم بگم که به طور کلی فیلم خوبی بود، روال تغییر شخصیت اصلی خیلی خوب نشون داده شده بود. فقط یه مشکلی تو تدوین به نظرم وجود داشت که فکر کنم بیشتر تماشاگرها متوجهش میشن. اونم اینکه Cut یا برشها خیلی تیز زده شده بود. یعنی بعضی وقتا فکر میکردی سر و ته سکانس رو زدن! شاید اگه صدای سکانسهای بعدی رو میذاشتن رو انتهای سکانس قبلی درست میشد، شایدم نمیشد! ولی یه نکته که میشه بهش توجه کرد این هست که این فیلم 2 ساعت و 37 دقیقه هست؛ ممکنه هدف از این برشهای تیز و تند، کوتاه کردن مدت فیلم بوده باشه. در مورد اسم فیلم هم من اینطوری تفسیر کرده بودم که تو اون شبی که ماه کامل میشه شخصیت اصلی چهرهی کامل و واقعی خودشو نشون میده ولی برادرم تفسیر بهتری داشت. برادرم گفت تو داستانهای قدیمی وقتی ماه کامل میشد (یا تو آسمون ظاهر میشد) شخصیت اصلی داستان به گرگ تبدیل میشد، این اسم اشاره به همون قضیه داره که شخصیت اصلی با کامل شدن ماه، اون شخصیت وحشی خودشو نشون داد.
6- اصلاً قرار نبود این پست اینقدر طولانی بشه!
7- آقا میخوام لاغر کنم. اصلا بیاید چالش لاغری راه بندازیم. من سعی کردم راههای مختلف رو برای لاغر شدن امتحان کنم. یاد کارتون جوجه فراری» افتادم. توی اون کارتون که مرغها + یک خروس + یک خروس (عمدا دو تا خروس رو جداجدا نوشتم) میخواستن از یه مرغداری فرار کنن. یه جا یک خروس میگه: خوب فکر کنید ببینید چه راهی رو امتحان نکردیم» یه نفر دیگه میگه: فقط فرار کردن رو امتحان نکردیم». حالا داستان منه. منم فقط لاغر کردنو امتحان نکردم. البته وقتی میگم میخوام لاغر کنم معنیش این نیست که الان چاقم. الان وزنم درسته. یعنی دیشب که وزن کردم 75.250 بودم. قدم حدود 175 هست. بنابراین چاق نیستم. ولی خب دوست دارم از این تیشرتهای تنگ بپوشم، از این تیشرتهای چسبون که عضلات میزنن بیرون! شوخی کردم اینارو :) ولی میدونید وقتی توی آینه خودمو ببینم که لاغر شدم یه احساس خوبی بهم دست میده. من وزنم تا 112 کیلو هم بالا رفته بود، شایدم بیشتر و در یک مدتی که رژیم گرفته بودم تا زیر 68 هم اومده بودم. به خودم میگم ببین اگه روزی 200 گرم کم کنی هر پنج روز یک کیلو کم میکنی یعنی در عرض 65 روز 13 کیلو کم میکنی! یه روشی که الان بهش روی آوردم اینه که موقع خوردن و وسوسه شدن به پرخوری به خودم بگم: ببین، میدونم دوست داری این غذاها رو بخوری، میدونم اینا خوشمزهست، میدونم سخته جلوی خودتو بگیری، ولی اینو بدون اگه پرخوری کنی چیزی که عایدت میشه فقط یه لذت چند دقیقهای شایدم چندثانیهای به اضافهی عذاب وجدان، ناامیدی و چاق شدن هست؛ اما اگه جلوی خودت رو بگیری شاید این لذت زودگذر رو از دست بدی ولی روزهای بعدی که احساس میکنی چربیهات دارن آب میشن حس شیرینتری بهت دست میده و امیدت بیشتر میشه، احساس میکنه میتونی به اهدافت برسی و این حس ادامه داره. به لحظهای که لاغر شدی و خودتو تو مهمونی و آینه میبینی فکر کن». بله با این حرفها اگه بشه سر خودمو شیره بمالم خیلی خوب میشه.
8- ولی خداییش قرار نبود این پست اینقد طولانی بشه!
1- چند روز رفتم دنبال اینکه فتوشاپم رو قوی کنم. یعنی در واقع هدفم این بود که واسه خودم نمونهکار بسازم بذارم تو پونیشا بعدش بتونم سفارش بگیرم. برای ایجاد نمونهکار به youtube رفتم و تعدادی از آموزشهای طراحی با فتوشاپ رو نگاه کردم و طرحهای اونها رو اجرا کردم. نتیجه کار اینا بود:
اما انگار قضیه به همین سادگی نیست!
این روزا فکر میکردم که اگه دورکاری کنم خیلی بهتره. یعنی اگه درآمدم از دورکاری کم باشه با در نظر گرفتن اینکه هزینههام هم کم میشه معقول به نظر میرسه. اما.
2- امروز جواب نتایج آزمون استخدام بانک قرضالحسنه مهر ایران اومد. قبول نشدم. یعنی واسه من نوشته بود که:
داوطلب گرامی
متأسفانه شما نمره حد نصاب قبولی در آزمون کتبی را به دست نیاوردید.
به امید موفقیتهای آتی شما
کارنامهم هم اینطوری بود:
هوش و استعداد تحصیلی: 10 تا درست - 1 غلط (از 20 سؤال)
آشنایی با کامپیوتر: 16 تا درست - 3 تا غلط (از 20 سؤال)
زبان انگلیسی: 12 تا درست - 8 تا غلط (از 20 سؤال)
ریاضی و آمار: 3 تا درست - 0 غلط (از 20 سؤال)
اطلاعات عمومی حوزه بانکی و اقتصادی: 6 تا درست - 3 تا غلط (از 30 سؤال)
نمرهمو نوشته بود 38.1.
خلاصه هیچی دیگه.
3- راستی ماوس و غوزبند که سفارش داده بودم امروز رسید. غوزبند رو که انداختم یه گوشه که نبینمش! چون به محض اینکه دیدمش از خریدش پشیمون شدم. آخه من که ازش استفاده نمیکنم. ماوسش یه خرده کوچیکه ولی چند تا دکمهی اضافی داره که جالب به نظر میرسه :) امیدوارم خوب باشه.
4- تو که جرأت خودکشی کردن نداری حداقل همّت زندگیکردن داشته باش!
5- این ویدیو رو نگاه کنید:
قضیه از این قراره که اون دختر کوچولو، اون خواننده رو دوست داره. خوانندهی معروفی هست ولی من فقط یکی از آهنگهاشو گوش دادم (البته ویدیوکلیپش بود که واقعاً خلاقانه درست شده بود). وقتی مادرش بهش میگه که اون ازدواج کرده، دختره شروع میکنه به گریه کردن. بعدش مجری (ellen) اون دختره رو میاره تو برنامهش و اون خواننده رو هم دعوت میکنه. اما وقتی اون دختره اون خواننده رو میبینه ازش فاصله میگیره.
میخوام بگم خیلی وقتا خواستههای ما فقط توی ذهنون واسمون جذاب هستند و وقتی بهشون برسیم دیگه اون جذابیت رو ندارن. واسه همین به نظرم خیلی خوبه که هر چه سریعتر با خواستههامون روبرو بشیم. شاید اونها چیزی نباشن که ارزش وقت گذاشتن رو داشته باشن.
یه پست توی اینستاگرام دیدم که به نظرم خیلی درست و جالب و بدردبخورد بود:
اشتباهاتی که جلوی شادی و سلامتی شما را میگیرد:
- تمام روز را نشستهاید
- تنهایی غذا میخورید
- شغلی را دارید که اصلاً علاقهای به آن ندارید
- عضو هیچ انجمن و گروهی نیستید و ارتباطهای عمیق و معنادار ندارید
- تمام روز را در خانه سپری میکنید
- غیبت و حسادت میکنید
- توانمندیهای خلاقانهی خود را نادیده میگیرید
- به جای اینکه وقتتان را موثر سپری کنید، تلف میکنید.
یه مورد رو هم من اضافه میکنم:
9. بیش از حد به گذشته یا آینده فکر میکنید.
چند روز پیش همینطور اتفاقی رفتم سایت https://www.reddit.com یه عکس دیدم به نظرم جالب اومد
اون خانومه میگه که:
امتیاز مردها اینه که یه لباس رو چند بار تو جاهای مختلف میپوشن در حالی که دخترها نمیتونن یه لباس رو دوبار بپوشن حتی اگه قشنگ باشه
اونوقت اون آقاهه جواب داده:
یه مرد واقعی روی زمین وجود نداره که واسش مهم باشه که تو یه لباس قشنگ رو دوبار پوشیدی. نظرهای منفی از طرف خانومای دیگهست!
امروز یه جمله تولید کردم
درست تو همون لحظهای که از انجام یه کار خسته میشی و میخوای تسلیم بشی، قرار هست به یه مرحلهی بالاتر از نظر توانایی در انجام اون کار برسی!
1- چند روز پیش فیلم مردان سیاهپوش یک» رو دیدم. هنوز واسم جذاب بود!
2- یه فیلم دیگه هم دیدم که اسمشو نمیتونم بگم چون خیلی صحنه داشت ولی هم خوشساخته و هم اینکه آدم رو در مورد مسائل اجتماعی به فکر فرو میبره!
3- به صورت اینترنتی یه غوزبند و یه ماوس (mouse) سفارش دادم. غوزبند واسه اینکه موقع غذاخوردن و نسشتن پشت سیستم، واقعاً زیاد غوز میکنم. ماوس واسه اینکه این ماوسم قاطی کرده بعضیوقتا واسه خودش کلیکراست میکنه. من وقتی وارد هنرستان شدم یعنی فکر کنم سال 1385 یه سیستم کامپیوتری رومیزی (Desktop) خریدم که ماوسش LG بود. بعد از چند سال که به مرور سیستمم از رده خارج شد برادرم لپتاپش رو داد به من. چند سال پیش که ماوس سیستم خونهی برادرم دچار مشکل شد من اون ماوس LG رو دادم بهش. و فکر کنم هنوز هم همون ماوس رو داشته باشه. یعنی الان ماشاءالله 13 سال از عمر اون ماوس میگذره!!
من لپتاپ برادرم رو بعد از یه مدتی به یه سیستم رومیزی تبدیل کردم. به این صورت که مانیتور، صفحهکلید (keyboard) سیستم قبلی رو بهش وصل کردم. ضبطمون که بخش سیدیش خراب شده بود و داشت خاک میخورد رو با استفاده از AUX به عنوان بلندگو (speaker) به لپتاپ وصل کردم. و یه ماوس خریدم. نمیدونم اسمش رو بگم یا نه. فقط اینو بگم که معروفترین شرکت تولید ماوس و کیبورد در ایرانه. خداییش کیبوردهاش هم معمولاً خوبه. من قبلاً کیبوردشو داشتم. ولی این ماوس کمتر از 14 ماه دووم آورد!
4- وزنم رسید به 76 و خردهای اثرات خونه موندنهها
5- تو هفتهی گذشته به یکی از دخترخانومهای وبلاگنویس شماره دادم! دیوانهم اصلاً!! یهو میزنه به سرم یه کارهایی میکنم خودمم تعجب میکنم. البته ایشون قبول نکردن در واقع چت رو به گفتگوی تلفنی ترجیح میدادن. گفتم بگم که حواستون جمع باشه
6- آقاااا. قابل توجه دوستانی که خارج از ایران هستن. توی youtube یه تبلیغی دیدم که میگفت میشه از طریق سایت https://www.usertesting.com/be-a-user-tester پول در بیارید. به این صورت که باید به سیستمون یه میکروفون وصل کنید بعدش طبق دستوراتی که او سایت بیان کرده وارد سایتهای مختلفی که معمولاً خردهفروشیهای آنلاین هستند میشید و هر فکری که در مورد اون سایت و محصولاتش به ذهتون میاد رو بلندبلند میگید تا صداتون ضبط بشه. بعدش واسه اون سایت اصلی فرستاده میشه. در واقع میخوان نظرات و احساسات افراد مختلف رو جمعآوری کنن. قبل از شروع کار هم مشخصات شما رو دریافت میکنه البته. یه لحظه وایسید! آقا الان رفتم اونجا، زده ظرفیتشون پر شده!!!
Thanks for your interest!
Unfortunately, we currently have all the panelists we need at this time.
7- به نظرتون اینجا آموزش برنامهنویسی بذارم؟
امشب میخوام رودهدرازی کنم. البته تصمیم گرفتم که تمام حرفهامو توی چند پست بذارم. بنابراین این تنهای یکی از پستهای هست که امشب ارسال میکنم. منتظر پستهای بعدی باشید
همونطور که تو پست قبلی گفته بودم من واسه چند تا فرصت کارآموزی درخواست فرستاده بودم که از طرف یکیشون یکشنبه تماس گرفته شد و گفتن که فرداش یعنی دوشنبهی هفتهی پیش واسه مصاحبه برم اونجا.
اون شب فهرست چیزهایی که لازم بود ببرم رو یادداشت کردم. بلیت اتوبوس خریدم. و منتظر موندم که پدر و مادرم که از بیرون برگردن تا باهاشون صحبت کنم. بلیت رو زودتر گرفتم که چون فکر میکردم ممکن بود صندلیهای جلو پر بشه. دوست نداشتم اگه قرار شد برم، انتهای اتوبوس بشینم.
وقتی اومدن بهشون گفتم. خب، میشد حدس زد که راضی نباشن. هزینههای زندگی تو تهران واقعاً زیاده. اونا که استخاره میکردن انگار خوب میومد :) منم فال حافظ گرفتم که بیت اولش این بود:
خوشا شیراز و وضع بیمثالش خداوندا نگه دار از زوالش
تقریباً تمام بیتهاش واسم گنگ بود و معنی خاصی رو نمیتونستم ازشون برداشت کنم. (یادم باشه یه پست در مورد فرافکنی بذارم حتماً)
به جز بیت آخر:
چرا حافظ چو میترسیدی از هجر نکردی شکر ایام وصالش
(آیا میدونستین وقتی که یه بخشی از متن رو درشت میکنید در نهایت کل متن جذابتر به نظر میرسه؟ )
داشتم میگفتم. البته معنی آخرین بیت رو هم نمیفهمیدم! یعنی متوجه نشدم که منظورش این بود که برو یا نرو!!
به نظرم اگه میرفتم بد نمیشد. یعنی اصلاً خوب میشد. ولی خب یه سری سختیها رو هم باید تحمل میکردم.
یه چیز جالب این بود که یکی از خیابونهای نزدیک اونجا اسمش بود خیابون رامسر
چند ساعت بعد، بلیت رو لغو کردم و از 50 هزار تومن هزینهی اتوبوس، 45 هزار تومن به عنوان اعتبار به حسابم در اون سایت برگشت داده شد.
مسؤلیت نرفتن من برعهدهی خودم هست و هیچکی در این مورد در آینده مواخذه نمیشه. یعنی خودم انتخاب کردم که نرم. اگه میخواستم میرفتم.
- دیروز رفتم دو بار پایاننامهمو تو دو جای مختلف رو دو تا سیدی زدم. ولی به نظرم مشکل داشتن. واسه همین امروز رفتم رمک که دوباره بزنم رو سیدی. توی پیادهرو سعید رو دیدم سعید ر.س.ت.م.ی از بچههای هنرستان. بهم گفت چقدر تغییر کردی، لاغر شدی، قدت بلند شده!! آدم مگه بعد از سوم دبیرستان بازم قد میکشه؟ ولی خب حس خوبی بود :)
- امروز رفتم دانشگاه واسه تسویه حساب. خانم نجاتی و آقای امینی رو دیدم. من جلسهی دفاع هر دو نفر رو بودم. ضمن اینکه آقای امینی رو از قبل به خاطر حضور به عنوان مهمان تو یکی از کلاسهای ما میشناختم. فهمیدم که خانم 66 فامیلیش هست فلاح» و خانم مانتوسبز فامیلیش هست پژوهی». حالا چه اهمیت داره خودمم نمیدونم! :) (در مورد اونا تو پستهای قبلی نوشته بودم)
- خوشبختانه تونستم گواهی موقت ارشد رو بگیرم.
- موقع برگشت از لنگرود کفش خریدم. 180 تومن.
- چند روز پیش، یعنی جمعهی هفتهی پیش واسه چند تا فرصت کارآموزی درخواست ارسال کردم ولی هنوز هیچکدوم درخواستها رو ندیدن!
- یه پست ویدیویی پیشنویس کردم که نظرمو در رابطه با رشتهی کامپیوتر گفتم. تو شک هستم که منتشرش کنم یا نه!
- به پیشنهاد یکی از دوستان خواستم فیلم کفرناحوم رو دیشب ببینم. ده-بیست دقیقه بیشتر چشمام طاقت نیاوردن. صبح موقع رفتن به دانشگاه دانلودش کردم ریختم تو گوشی که تو مسیر یکی-دوساعته تا دانشگاه بقیهشو ببینم. هندزفری هم با خودم برده بودم. از ادامهش شروع کردم به دیدن ولی خب ده-بیست دقیقه بیشتر حوصلهم نکشید. ضمن اینکه از هندزفری زیاد استفاده کردن گوشدرد میاره. واسه من فیلمش کشش نداشت. یعنی از یه روزی به بعد خیلی کم پیش میاد که یه فیلم واسه من جذابیت داشته باشه.
- آقا این آهنگ هندی ی که تعدادی از دوستان تو وبلاگشون گذاشتن رو گوش دادین؟ خیلی باحاله ها :)
- میدونستین کاپوچینو رو و حتی فکر کنم نسکافه رو اگه به جای آب با شیر درست کنید حداقل 2 برابر خوشمزهتر میشه! :)
- امروز موقع برگشت، تو یکی از ماشینهایی که سوار شدم (چون از دانشگاه به خونه رو شهر به شهر میام تقریباً) راننده سیگارشو با کبریت روشن کرد. بوی کبریت سوخته و سیگار که به دماغم خورد، دلم خواست!
- نامهی نهم حسین سلیمانی رو ببینید
- خیلی دلم میخواست واسه این پست عکس بذارم :)
خب فردا اول مهر هست و خیلی از دوستان دارن در رابطه با خاطرات دوران مدرسهشون مینویسن. حقیقت اینه که من به هیچ وجه دوست ندارم به دوران مدرسه برگردم. یعنی کلاً به هیچ دورانی تا اینجا دوست ندارم برگردم، مگه اینکه بخوام یه چیزهایی رو تغییر بدم.
این به این معنی هست که من خاطرات زیاد خوبی از مدرسه ندارم. البته خاطرات زیاد بدی هم ندارم. من مدرسه رو دوست نداشتم ولی معتقد هستم که مدرسه این قابلیت رو داره که بهترین خاطرات زندگی یک فرد رو بسازه و آینده و سرنوشتشو تغییر بده.
مدرسهی ابتدایی ما مختلط بود. چندسال پیش دو تا خاطره از دوران ابتدایی با عنوان تدبیری برای خاموش کردن من! و وقتی به من تهمت عاشقی زدند! نوشته بودم. اون وقتا پستها رو به جای اینکه مثل الان به صورت محاوره بنویسم، به فارسی معیار مینوشتم.
مدرسه برای من بیشتر احساس ترس رو به یاد میاره. اینکه هی باید تکالیفم رو انجام میدادم. ترس اینکه نکنه فردا معلم از من بپرسه. ترس از امتحان و.
شاید باورتون نشه ولی به نظرم شاید در کل دوران مدرسه به تعداد انگشتان یک دست غیبت داشتم که یا موجه بودن مثل مریضی یا اینکه برای امتحان آماده نشده بودم و نرفتم مدرسه! مثلاً یادمه یه بار امتحان تعلیمات دینی داشتیم. من ساعت حدوداً 2 صبح بیدار شدم، واسه امتحان خوندم. ولی وقتی میخواستم برم مدرسه دیدم به اندازهی کافی آماده نیستم یعنی اگه میرفتم میشدم 17 مثلاً؛ واسه همین نرفتم.
چقدر ما رو بیخود از امتحان ترسوندن! چقدر بیخودی خشونت به خرج دادن! من اگه بچه داشته باشم بهش میگم عزیزم، درس و نمره از مزخرفترین چیزهایی هستن که تو این دنیا ساخته شدن! این مهم نیست که چه نمرهای میگیری مهم اینه که اون چیزهایی رو که بعدا لازمت میشه رو یاد بگیری. مثلا باید خوندن و نوشتن یاد بگیری چون لازمت میشه. باید ریاضی رو تا یه حدی یاد بگیری چون به دردت میخوره. نه برای اینکه نمرهی خوب بگیری فقط به خاطر اینکه بعداً به کارت میاد. باید یه سری اطلاعات عمومی رو بلد باشی. باید یه خرده کار هنری بدونی. باید یه خرده کارهای فنی بلد باشی و.
معلم علوم اول و دوم راهنماییم فکر کنم تقریباً هر هفته از من درس میپرسید. نمیدونم چرا اینقد گیر داده بود به من. اون موقع معلمها، ناظمها و مدیرها دست بزن داشتن. یادم هست یک بار معلم انگلیسیمون داشت با ماشینش از حیاط مدرسه خارج میشد. من که جلوی ورودی ساختمون مدرسه بودم، داد زدم خداحافظ» همون لحظه ناظممون که کنارم بود زد زیر گوشم و گفت: فیلم نیا!» راست میگفت من فیلم اومده بودم. البته من به خاطر اینکه درسم خوب بود و جزء دو تا از زرنگترین دانشآموزان مدرسه بودم زیاد تنبیه بدنی نشدم.
اگه بخوام مقاطع مختلف تحصیلم رو به ترتیب علاقهم بنویسم اینوری میشه:
صبح روز یکشنبه 24 شهریور با اینکه هشدار گوشیمو روی ساعت 6:30 تنظیم کرده بودم، ساعت حدوداً 5:44 بیدار شدم. این خوب نبود. چون از طرفی دوست داشتم بخوابم از طرف دیگه نمیتونستم بخوابم. چون اگه میخوابیدم باید دوباره ساعت شیش و نیم بیدار میشدم که با این کار بیشتر حالم بد میشد به جای اینکه سرحال بشم. واسه همین دیگه نخوابیدم. نماز خوندم. بعدش توی تاریکی اتاقم، هندزفری رو وصل کردم به گوشیم و گذاشتم تو گوشم و آهنگ تیتراژ سریال پلیس جوان رو پلی/پخش/اجرا کردم. میخواستم آروم بشم. یه کم اضطراب داشتم. این آهنگ رو خیلی دوست دارم.
چندین بار گوش دادم بهش. نمیخواستم به دفاع فکر کنم. چون به نظرم هر چی بیشتر بهش فکر میکردم استرسم بیشتر میشد. بعدش آیهالکرسی خوندم.
نمیدونم قبلاً اینو گفته بودم یا نه که من وقتی فکرم مشغوله یا کلاً وقتی فکر میکنم باید راه برم. وقتی راه میرم موتور فکر کردنم روشن میشه. وقتی ایستادم نمیتونم زیاد فکر کنم (سختمه).
الان رفتم کاپوچینو رو با نسکافه قاطی کردم نمیدونم طعمش چطور میشه. حالا واستون میگم.
فاصلهی خونهی ما تا دانشگاه یک ساعت و نیم هست. ما قرار بود که ساعت هفت و نیم راه بیفتیم تا حدوداً ساعت نه و نیم برسیم (معمولاً دو ساعت در نظر میگیریم). من ساعت 10:30 قرار بود که دفاع کنم. بنابراین کمی وقت داشتم که هدرش بدم. داشتم به محتوای یه پست ویدیویی فکر میکردم و با خودم مرور میکردم. الان که دارم اینو مینویسم اون ویدیو رو ضبط کردم؛ یکی دو روز پیش. شاید تو وبلاگ گذاشتم، شایدم نه، شایدم رمزدار گذاشتمش.
بعد از خوردن صبحانه با پدر راه افتادیم. ما معمولاً یه سری نگرانیهایی در مورد اتفاقهای آینده داریم که وقتی ازشون عبور میکنیم یادمون نمیاد که اصلاً نگرانیهامون چیا بودن. واسه همین من توی راه تصمیم گرفتم که نگرانیهامو تو گوشیم یاددشت کنم تا اینکه اولاً یه-کم آرومتر بشم و دوم اینکه بعداً ببینم اون موضوعاتی که در موردشون نگران بودم چطوری حل شدن و نگرانیهای من چقدر منطقی بودن. اون یادداشت هنوز تو گوشیم هست. نگرانیهام اینا بودن:
شما همینطور که این مطلب رو میخونید میتونید متوجه بشید که هر کدوم از نگرانیهام چطوری برطرف شدن.
خوردم. فهمیدم نسکافه با کاپوچینو رو قاطی کنید خیلی طعم خاصی نمیده! یعنی طعم نسکافه و کاپوچینو میده! شاید یه-کم خوابآور هم باشه. دیشب 26م داشتم این یادداشت رو مینوشتم اما الان ساعت 5:40 دارم ویرایش و تکمیلش میکنم. یعنی خوابیدم، ساعت 5:12 بیدار شدم.
خب، فکر کنم حدودای ساعت 9:20 رسیدیم دانشگاه. وارد حیاط شدیم. نزدیک ورودی ساختمان. یه پژو پارس مشکی پارک شده بود و یه خانم با مانتوی سبز تیره از ماشین یک سینی میوه برداشت و به طرف ورودی ساختمون رفت. از این به بعد چون اسمشو نمیدونم اینجا ازش با عنوان خانم مانتوسبز یاد میکنم. احتمالاً دفاع داشت. وسایل رو طوری که فقط با یک دور رفتن بتونیم همه رو ببریم بالا برداشتیم و وارد ساختمون شدیم.
خب وسایل ما شامل میوه، کیک ساده اسفنجی که مادرم درست کرده بود (قرار بود که تو راه شیرینی هم بگیریم که من گفتم نمیخواد. نمیخواستم زیاد بچه سوسول به نظر برسم یعنی یکی از نگرانیهام اصلاً همین بود)، نوشیدنیها شامل آبمعدنی، رانی، نوشیدنیهای ترکیبی با شیر عالیس، کاپوچینو، نسکافه، چای، فلاسک آب جوش، ظروف یکبار مصرف، دستمال کاغذی و شاید چند تا چیز دیگه بود.
رفتیم طبقهی دوم. کلاس شمارهی 201 میز و صندلی برای داورها داشت. وسایل رو همونجا گذاشتیم. رفتم اتاق آموزش پیش آقای م.ی.ا.ن.د.ه.ی. سلام و علیک کردم و گفتم دفاع دارم. پدر هم اومد و سلام و علیک کرد. آقای م.ی.ا.ن.د.ه.ی که خودش داور هم بود زنگ زد که بیان و کلاس 202 رو آماده کنن برای دفاع. ما رفتیم به سمت کلاس 202. از شیشه داخلشو نگاه کردم. روی تریبون میوه و وسایل پذیرایی قرار داشت ولی در قفل بود. بعدش اومدن در رو باز کردن. وسایل خانم مانتوسبز داخل بود. ازش پرسیدم شما با دکتر ر.ض.ا.پ.و.ر دفاع دارید؟ گفت بله. خب ما وسایلمون رو بردیم تو اون کلاس.
من رفتم طبقهی سوم که از سایت، لپتاپ قرض بگیرم. توی راه خانم آقاجانی یکی از همکلاسیهامو دیدم. وقتی به در اتاق سایت نزدیک شدم خانمی که مسول اونجا بود داشت در رو میبست و میرفت. از همونجا گفتم سیستم میخوام. لپتاپ، کابل ویجیای، و کنترل ویدیو پروژکتور رو گرفتم و اومدم پایین.
خب وقتش بود که وسایل پذیرایی رو بچینیم. میز رو آورده بودن. دو نفر بودیم. خانم مانتوسبز قرار بود ساعت 10 دفاع کنه و من ساعت 10:30. خب شروع کردیم به چیدن. سعی کردیم به صورت اشتراکی و نصف-نصف بچینیم که در نهایت یه همچین چیزی شد:
بعدش رفتیم سراغ سیستمها تا اسلایدها رو چک کنیم. خانم مانتوسبز بدتر از من استرس داشت. یه سری یادداشت داشت که همونجا داشت مرور میکرد. واقعاً اینا خیلی اعتماد به نفس دارن که اینطوری میان ارائه میدن. من هشت روز قبل از دفاع هر روز یک بار توی خونه تمرین دفاع یا همون ارائه میکردم. آخه ارائه امتحان نیست که همون لحظه بخونی. با این حال من استرس داشتم. حالا اون هر جا دستش میرسید یادداشت میذاشت از تختهپاککن گرفته تا دیوار. من که نمیفهمیدم فایدش چیه!
میخواست سیستمشو به ویدیو پروژکتور متصل کنه که نتونست کابل ویجیای رو به لپتاپش وصل کنه. از من خواست که کمکش کنم. من هم هر چی تقلاً کردم موفق نشدم. البته زیاد هم فشار نیاوردم؛ میترسیدم پین کابل کج بشه. آخرش اسلایدشو ریختم تو فلشم بعدش ریختم تو لپتاپ دانشگاه. ویدیوپروژکتور رو هم تنظیم کردیم و تقریباً آماده بودیم. خب اساتید هنوز نیومده بودن. یعنی استاد راهنمای ما و استاد م.ی.ر.ه.ا.ش.م.ی.ن.س.ب. امیدوارم یه وقت با جستجو به این صفحه نرسن!
اومدن. خانم مانتوسبز اول ارائه داد. من با گوشیش ازش فیلم گرفتم. همین بین، یکی از همکلاسیهای من که به نظرم بیشتر از 47 سال سن داره وارد کلاس شد و کنار من نشست. بعدش من رفتم ارائه دادم. خوب بود. ولی استرس داشم و پاهام میلرزید. نمیدونم چرا وقتی استرس دارم پاهام میلرزه. اولین باری هم که آزمون رانندگی شهر رد شدم پاهام اونقدر میلرزید که اصلاً نمیتونستم کلاچ رو فشار بدم!
متوجه شدم که استاد راهنما متوجه لرزش پاهام شده سعی کردم پاهامو پشت تریبون قایم کنم. به نظرم ارائهم خوب بود. یعنی مسلط بودم. با خودم قرار گذاشته بودم که روی ساختار جملهها حساسیت به خرج ندم. یعنی اگه دیدم یه جملهای رو شروع کردم بعدش نتونستم فعل مناسب واسه بستن جمله پیدا کنم جمله رو از اول شروع نکنم بلکه جمله رو با یه فعلی هرچند نامناسب، خیلی سریع ببندم و مکث نکنم و ادامه بدم. وقتی جمله رو از اول شروع میکنی یا مکث میکنی تاثیر منفیش زیادهتره از وقتی هست که جمله رو با یه فعل اشتباه میبندی. خلاصه تعریف از خود نباشه، به نظرم دفاعم قابل قبول بود. طوری که آقای م.ی.ر.ه.ا.ش.م.ی.ن.س.ب وسط دفاع از من سوال میپرسید و شما میدونید که این کار اصلاً رایج نیست و معمولاً هم این کار رو انجام نمیداد. بعد از ارائه هم علاوه بر چیزهای دیگه گفت ارائهت خوب بود و بعدش از پایاننامه چند تا ایراد نگارشی گرفت و یه پیشنهاد داد. استاد راهنما هم که به نظرم واسش ارائهم جالب بود گفت که میتونی با یه کم کار بیشتر و یه سری تغییرات یه مقاله ISI ازش دربیاری و حتی قابلیت انتشار تو اِل-ز-وی-یر (Elsevier) رو داره! خب میدونم واسه بعضی از شماها ISI و Elsevier چیز مهمی نیست و خودتون چندین مقاله ممکنه اونجا داشته باشید ولی واسه من همینقدر که کارم واسشون قابل قبول بود کافی بود. به نظرم پدرم هم راضی بود. اصلاً همینکه پدرم اومد به نظرم خیلی خوب شد. حداقل این همه خرج کرد یه ارائه دید از من. میدونید در واقع پدرم اون روز اون روی من، اون وجه از شخصیت من رو دید که فکر نکنم تا قبل از اون دیده باشه. اون روی سخنران منو :). فقط حیف که فیلم نگرفتیم. یکی از حسرتهای زندگی من شد اصلاً. گوشیم ظرفیتش اونقدر نبود که کل ارائهم رو ضبط کنه ولی خب یه ده دقیقهای هم ضبط میشد خوب بود.
بعد از من خانم موافق» که بعداً اسمش رو فهمیدم ارائه داد. ماشاءالله شوخ و پرنشاط بود. از اونا که معمولاً زیاد سخت نمیگیرن. یعنی سیستمش مشکل پیدا کرده بود، اسلایدش رو نمیتونست پیدا کنه، استاد از من خواست برم کمکش کنم. بعدش اون میزان که باید استرس داشته باشه نداشت واقعاً. اگه داشت از ظاهرش مشخص نبود. چند تا اسلاید آخر هم سیستمش دوباره مشکل پیدا کرد که استاد گفت دیگه پایان دفاع هست در واقع. تو کل ارائه به نظرم یه لبخندی رو لبش بود. ببینید من وقتی ارائه میدم میرم توی مغزم. به طور کلی من بیشتر اوقات توی مغزم هستم. یعنی چی؟! یهکم توضیحش سخته. مثل آدمی هستم که توی یه اتاق خیلی کوچیک و کاملاً تاریک هست و دنیا رو داره از توی یه سوراخی که روی دیوار هست میبینه. یعنی بر محیط تسلط نداره. نمیدونه اطرافش چه اتفاقهایی داره میفته. توی خودشه. اما اون دختره خب اینطوری نبود. انشاءالله همیشه همینطور لبخند رو لبش باشه و پرانرژی و با نشاط باشه. فکر خوب» در مورد من نکنیدا. من نظر بهش ندارم. اون جمله رو گفتم چون میترسم چشمش بزنم. انشاءالله خوب باشه همیشه :)
تو دانشگاه ما 1.5 نمره از پایاننامه به مقاله اختصاص داده میشه و 18.5 نمره به پایاننامه و چون ما هر سه نفر مقاله نداشتیم مثل خیلیای دیگه، نمرهی ما از 18.5 شروع میشد. من نمرهم شد 18.5.
بعدش خوردنیهای باقیمونده رو پخش کردیم بین کارکنان دانشگاه.
وقتی داشتم از آقای ت.ق.ی.ن.ی.ا یکی از مسولین آموزش میپرسیدم که بعد از دفاع باید چی کار کنم و صداشو با گوشی ضبط میکردم، خانم موافق هم اونجا بود. بعدش شمارهشو بهم داد که فایل صوتی رو واسش بفرستم. که بعدازظهر همون روز واسش فرستادم. روی بازش از پیامهاش هم مشخص بود. از اون برونگراهای خوشاخلاق. ماشاءالله :)
خدا رو شکر به طور کلی دفاع خوب بود. توی حیاط دانشگاه حالم خوب بود. از اینکه (تقریباً) تموم کردم کاری رو که باید تمومش میکردم، خوشحال بودم. خیلی زودتر از اینا باید تموم میشد البته. من کشش دادم بیخود. حالم خوب بود. یه احساس سبکی خاصی داشتم. از حرفای پدرم اینطوری برداشت کردم که انگار دوست داره دکترا هم بخونم. بهش گفتم: دیگه هر چی درس خوندم بسه! گفت: بعدا پشیمون میشی!
من دیگه نمیخوام چیزی رو شروع کنم. نمیخوام منتظر تموم شدن یه چیزی باشم. نمیخوام روزشماری کنم. نمیخوام تقویم دست بگیرم ببینم چند روز دیگه، چند هفتهی دیگه، چند ماه دیگه، چند سال دیگه مونده تموم بشه. نمیخوانم منتظر تموم شدن یه عذاب باشم. نمیخوام چیزی رو شروع کنم. یعنی میشه خدا؟؟
از بچگی همش منتظر تموم شدن بودم. اینم از ارشد. من زیادی زندگی رو سختش میکنم؟ من سختگیرم؟ من خیلی بچه ننهم؟
نمیخوام هر روز صبح بیدار شم بگم خب اشکال نداره، یه ماه صبر کن، یه سال صبر کن. دلم میخواد از زندگی لذت ببرم. دلم میخواد آزاد باشم. خوابم میاد!
میترسم حرفی که یه بار به یکی از پسرخالههام گفتم درست باشه. بهش گفتم من هیچوقت حالم خوب نمیشه. من حتی اگه سر کار برم حالم خوب نمیشه. حتی اگه ازدواج کنم حالم خوب نمیشه. من حالم هیچوقت خوب نمیشه.
خیلی بچهننهم؟
شاید اگه مردن به راحتی left دادن از گروه یا کانال تلگرامی بود من تا حالا صدبار left داده بودم!
خیلی وضعم خرابه؟
امیدوارم حالتون خوب باشه شما
میترسم من عاشق بشم. بعد از یه مدتی واسم عادی بشه. یعنی اصلاً خسته بشم. یعنی اون چیزهایی که تو ذهنمه همهش خیالات باشه.
به قول مهران مدیری: دیگه بدرد نمیخوره این دنیا!». به نظر من از اولشم بدرد نمیخورد این دنیا! از وقتی یادم میاد یعنی از بچگی همیشه سوالم این بود ما آخه اصلاً اینجا چی کار میکنیم؟ کجا داریم میریم؟ چه فایده داره اصلاً این زندگی؟ این روزها رو شب کردنها؟
یادمه وقتی خیلی کوچیک بودم واسم سوال بود که مگه سیگار واسه بدن ضرر نداره چرا بعضیا سیگار میکشن؟ وقتی بزرگتر شدم با وجود اینکه خودم سیگار نمیکشیدم سوالم این بود که چرا بعضیا سیگار نمیکشن؟! حالشون چطوری خوب میشه؟!
میگن عشق حال آدم رو خوب میکنه. حالا میگم عشق یعنی یکی باشه که حرف زدن با تو رو به حرف زدن با بقیه ترجیح بده. یکی که منتظرت بمونه. یکی که دوستت داشته باشه. تو هم همینطور. نه اینکه یکطرفه باشه.
نامههای حسین سلیمانی رو دیدین؟
شاهکارن
عه، الان ساعت 7:15 صبح هست، چقدر سریع گذشت!!
نظرات رو دوباره باز کردم چون یکی از دوستان از طریق منوی بالا برام پیام گذاشت که دقیقاً متوجه نشدم در مورد کدوم پست داره حرف میزنه!
یکشنبه دفاع دارم ولی انگار عروسی دارم فردا یعنی شنبه باید برم آرایشگاه، میوه، (احتمالاً) شیرینی، نوشیدنی، ظروف یکبارمصرف و بخرم. نمیدونم چطور میشه، امیدوارم خوب بشه. یکشنبه دو نفر دیگه از دانشجویای استاد راهنمای من هم دفاع دارن خدا کنه همهچی خوب پیش بره.
ولی یه چیزی بگم، هیچوقت سعی نکنید از چیزی فرار کنید چون از هر چیزی فرار کنید دقیقاً همون چیز سر راهتون سبز میشه. باید سعی کنیم یه جورایی مشکل رو حل کنیم
اول شهریور با پدرم رفتیم ساری برای آزمون استخدامی بانک قرضالحسنه مهر ایران. سوالاش آسون بود به جز سوالات اطلاعات عمومی که بیشتر در زمینه بانکداری و اقتصاد بود. سوالات ریاضیش هم آسون بود. فکر کنم از اول دبیرستان در آورده بودن. من فنی خوندم بنابراین ریاضیم به اندازهی اکثر شماها که تجربی و ریاضی خوندین خوب نیست. ریاضی رو گذاشتم آخر از همه چون فکر میکردم وقت زیاد میگیره و احتمال اشتباه زدنش زیاده. وقتی به سوال سوم-چهارم ریاضی رسیدم گفتن فقط یک دقیقه وقت دارید. گشتم ببینم کدوم سوالو میشه بدون محاسبه حل کرد. یه نگا به سوالا انداختم. یکی از سوالا این بود که کدام یک از گزینههای زیر تابع نیست، بعد چهار تا زوج مرتب داده بود. همین سوال رو جواب دادم. ولی فکر کنم اینطوری شنیدم که فقط اونهایی مجاز میشن که 50 درصد نمرهی کل رو بگیرن.
محسن (یکی از پسرداییهام) که اومده بود باهم مستند میراث آلبرتا 3 رو دیدیم؛ البته من قبلاً چندین بار دیده بودم. همینطور مستند متولد اورشلیم رو دیدیم که اون قبلاً دیده بود. بعد از دیدن مستند متولد اورشلیم یه سوال خیلی بزرگ واسم ایجاد شد و یه مفهوم توی ذهنم به وجود اومد. سوال بزرگی که واسم ایجاد شد این بود که رژیم صهیونیستی قدرتش رو از کجا میاره؟ این همه امکانات نظامی؟ این همه پول رو از کجا میاره؟ چطوری کشورهای دیگه رو راضی میکنه؟ چرا کشورهای دیگه ازش حمایت میکنن؟ چی به اونا میرسه مگه؟ اسرائیل چی داره مگه؟ این قدرتشو از کجا میاره؟
اما مفهومی که تو ذهنم به وجود اومد این هست که ما به کشوری میگیم قدرتمند که صنعت قویای داشته باشه. بنابراین قدرت تو صنعته. یعنی شما آمریکا، آلمان، ژاپن، کره جنوبی، چین و هر کشوری که به نظرتون قدرتمند هستند رو در نظر بگیر. همهی اونها تو صنعت قوی هستن. شما اگه بتونی هواپیما بسازی موشک هم میتونی بسازی، اگه بتونی خودرو بسازی تانک هم میتونی بسازی، اگه کشتی بتونی بسازی ناو جنگی هم میتونی بسازی. من به نظرم سپاه علاوه بر این که باید روی امکانات نظامی کار کنه باید وارد صنعت بشه. قدرت یک کشور به صنعتشه. یعنی وارد خودروسازی بشه مثلا. وقتی ما خودروهای با کیفیت بسازیم و بتونیم صادر کنیم یه ابهتی به دست میاریم.
چند تا فرصت کارآموزی تو جابینجا دیدم. نمیدونم چی کار کنم!
یه سوال واسم پیش اومده بود که البته جوابشو خودم پیدا کردم. سوال این بود که چرا من پسرخالهی پسرخالهم هستم، پسرعموی پسرعموم هستم اما پسردایی ی پسرعمهم هستم یا اینکه پسرعمهی پسرداییم هستم؟! مثلا چرا پسردایی ی پسرداییم نیستم یا چرا پسرعمهی پسرعمهم نیستم؟؟!! این جوابش اینه که چون هیچکدوم از داییهایی من با هیچکدوم از عمههای من ازدواج نکردن
امشب تلویزیون داشت قسمت آخر سایهبان رو نشون میداد. یک تیکهش رو با گوشی ضبط کردم. تقطیعش کردم,؛ یعنی همون تیکهتیکهش کردم
1- دیشب درِ اتاقم رو بستم، لامپ رو خاموش کردم و تویِ اون تاریکی، فیلم Gravity رو دیدم. فیلم خوبی بود. البته من قبلاً یه چیزایی ازش دیده بودم. ولی دیشب حس فیلمفضاییدیدن داشتم. هرچند که میگن تماشای تلویزیون (یا مانیتور) تو تاریکی به چشم آسیب میزنه ولی فیلمدیدن تو تاریکی یه صفای دیگه داره. مخصوصاً اگه فیلم در مورد فضا باشه و خونه کاملاً تاریک باشه. در این حالت احساس میکنید که شما هم تو فضا قرار دارید
یعنی من از وسطای فیلم دوست داشتم برم واسه اون مأموریت سفر به مریخ بدون بازگشت» که یه زمانی دواطلب میخواستن، درخواست بدم!!
اما در مورد اون فیلم باید بگم که فیلم خوشساخت و باورپذیری هست. یعنی فضا و عدم وجود جاذبه رو خیلی خوب درآوردن. من، اصولاً از فیلمهایی که گرههای زیادی در طول فیلم ایجاد میکنن و خیلی شلوغ و پلوغ میکنن خوشم نمیاد ولی این فیلم دیگه خیلی داستانش سرراست بود! یعنی اگه من جای فیلمنامهنویس یا کارگردان بودم داستان رو از روی زمین شروع میکردم به جای اینکه از فضا شروع کنم. شاید اول شخصیتپردازی بیشتری انجام میدادم. بعدش لحظهی پرتاب به فضا رو میاوردم. که اینا حدوداً ده دقیقه از فیلم رو میگرفت. بعدش توی فضا یه سری گرههای خیلی کوچولو درست میکردم و بعدش ماجرای خروج اون فضانوردا از سفینه رو پیش میکشیدم. یعنی اتفاق اصلی داستان حدوداً دقیقهی 30-40 فیلم باشه.
آخراشو تو خواب و بیداری دیدم و چند دقیقهی آخرش رو که قبلاً دیده بودم قطع کردم. در کل خوب بود.
2- امروز رفتم دانشگاه، گواهی موقتم رو که تمبر نخورده بود تمبر زدم! 30 تومن کرایهی رفت و برگشت دادم که گواهیم فقط یه تمبر و یه مهر بخوره امیدوارم دیگه مشکلی وجود نداشته باشه. دنیا خیلی بیخوده، نه؟!
3- فرهود زنگ زد پرسید: پشتیبان سایت و اپ ما نمیشی؟ Back-Endشون با سیشارپ (#C) هست و من سیشارپ بلد نیستم. بهش گفتم که سیشارپ نمیدونم و بعدش گفتم با این حال من مشکلی ندارم، حتی دوست دارم کارتون رو انجام بدم (حتی اگه لازم بشه برم سیشارپ یاد بگیرم) ولی چندجا (واسه کار) درخواست دادم، ممکنه زنگ بزنن (درست بشه) بعد شرمندت بشم! واسه همین نمیتونم قبول کنم.
یکی از دوستان در مورد یکی از پستها گفتن که برای اینجا مناسب نیست، واسه همین حذفش کردم. یعنی اصلاً این چند تا پست آخر که به شکل توئیت بودن رو حذف کردم. در کل خیلی دمکراس هستم.
مطلب دوم اینکه نمیدونم شما تو دنبالر عضو بودین یا نه. دنبالر یه شبکه اجتماعی ایرانی به سبک توئیتر بود. هنوز چند تا از کاربرا یا به قول اینستاییها شاخهاشو یادمه. باران بهاری» که یه خانوم محترم بودن که عکس پروفایلشون یه عکس اینترنتی یه خانوم محجبه بود (یعنی متعلق به خودشون نبود)، آقای {یادم رفت اسم کوچیکشو} کریمی که عکس پروفایلشون یه گل سرخ روی برف بود، خانم گلپری که عکس پروفایلش یه گل بود و صفحهی شخصیش کاملاً نارنجی بود :) و.
اینو میخواستم بگم که یادمه یه بار خانم باران بهاری یه کلیپ صوتی جالب در مورد دوستی» اونجا به اشتراک گذاشته بودن که خوشبختانه تونستم با جستجو تو اینترنت پیداش کنم:
چند روزی میشه که ازدواج واسم جذاب شده. فکر میکنم ازدواج واسه من چیز خوبیه آقا اینکه میگن پاییز فصل عشق و عاشقی ی، کاملاً درست میگنا اصن تو پاییز بخش احساسات مغز تازه فعال میشه! از اون طرف خانوم سحر جعفری جوزانی» تو صفحهشون فیلم our souls at night» رو معرفی کردن. من که یه بیست دقیقه از این فیلم رو دیدم اشتیاقم برای ازدواج کردن بیشتر شد ولی هنوز کامل ندیدم که بخوام نظرمو بگم.
اوایل آبان به کار فکر میکردم، مثل همیشه، مثل همین الان. به اینکه تو شهر خودمون باشم یا برم تهران، مثل همیشه، مثل همین الان. من معمولاً زیاد فکر میکنم. من دو تا روش برای فکر کردن دارم:
معمولاً به خودم میگم ببین چه راههایی داری بعد یکییکی بررسیشون کن. مثلاً برای کار میگم ببین خب چه راههایی داری. میگم خب اینجا و اونجا. میگم خب اینجا چه کارهایی هست. شیپور رو باز میکنم میگم، کاشیکاری، سنگکاری، کار ساختمانی، کار تو رستوران یا کافی شاپ، کار تو کارواش، فروشندگی و.
اونجا (تهران) چی؟ نمی دونم.
من یه مشکلی که دارم این هست که نمیدونم برنامهنویسیام در چه حدی هست. یعنی ضعیف یا متوسط؟
سعی کرده بودم یه سری آموزشها رو دنبال کنم. سعی کردم به بعضی از سوالهای کوئرا برای PHP و Laravel یه نگاهی بندازم و تا اونجایی که ممکنه حلشون کنم. نتیجه زیاد بد نبود و به نظرم قابل قبول بود.
اون روزا فکر میکردم که چون من سابقه ندارم سخت بتونم کار پیدا کنم؛ بنابراین فکر میکردم اگه یه سایت بالا بیارم ممکنه به عنوان سابقهم حساب بشه. چقد من خودمو تکرار میکنم، نه؟!! قبلاً هم این کار رو کرده بودم. قبلاً هم این کار رو کرده بودم :(
آخرای هفته بود. هنوز مطمئن نبودم که میخوام چی کار کنم، مثل همیشه، مثل همین الان. تو آپارات چند تا ویدیو باز کرده بودم و داشتم یکییکی نگاه میکردم. یکی از ویدیوها مربوط میشد به یکی از برنامههای کانال ایدهپردازان» تو سایت آپارت که به سراغ شرکت شیپور رفته بودن. کانالشو دوست دارم. معمولاً سعی میکنم برنامههایی که مربوط به شرکتهای مورد علاقهم هست رو ببینم. خلاصه اینکه داشتم اون ویدیو رو میدیدم تا اینکه نوبت به خانم دلآرام عبداله زاده» رسید. یه سوالی آقای سروری (مجری برنامه) پرسیدن و ایشون یه جوابی دادن که امید رو تو دلم زنده کرد. اصلا یعنی دلمو روشن کرد. هنوزم بعضی وقتا که ناامید میشم نگاش میکنم و تا حد زیادی حالمو خوب میکنه.
فکر کنم بعد از این ویدیو بود که رفتم سراغ اون سوالهای کوئرا. بعدش شروع کردم به کار روی یه سایت که بتونم رزمهسازی کنم واسه خودم. واقعاً وقتی در موردش حرف میزنم احساس حماقت بهم دست میده!
حدوداً 70 درصد کار سایت رو جلو برده بودم که اینترنت قطع شد. منظورم اینه که اینترنت رو قطع کردن. از بیخ! من موقع برنامهنویسی معمولاً به این سایتها مراجعه میکنم:
من بدون اینترنت از نظر ارتباط و تماس با دیگران دچار مشکل نمیشم. چون معمولاً با کسی کاری ندارم و کسی هم با من کاری نداره!
از به کار بردن بیش از حد واژههای تخصصی در این بخش عذرخواهی میکنم.
من کار پروژه رو به صورت محلی (local) انجام میدادم و میشد یه جورایی بدون اینترنت هم کار رو ادامه داد اما مشکل این بود که برخی از منابع مربوط به پروژه به صورت توزیع شده در سطح اینترنت (CDN) بودند. وقتی همزمان با پایین نگهداشتن دکمهی Ctrl دکمه تازهسازی (refresh) کروم رو زدم Cache کروم خالی شد و دیگه اون منابع قابل دسترسی نبودن. منابع مربوط میشدن به Bootstrap، jQuery، Font Awesome و قلم فارسی ساحل. با نبود اینها ساختار کلی سایت بهم میریخت و نمیشد روی ظاهرش کار کرد. سعی کردم این منابع رو از سایتهای مختلف ایرانی که از این منابع استفاده میکنند یه جورایی کش برم ولی فایدهای نداشت چون نسخهشون قدیمی بود.
یه شب توی خط فرمان (Command Prompt) یا همون کنسول نوشتم php artisan serve. این دستور پروژه رو بالا میره که میشه توی یه آدرس خاصی سایت رو دید. اما کنسول برای یه زمان نسبتاً طولانی بدون واکنش باقی موند بعدش یه خطایی نمایش داد که تا حالا ندیده بودم. خیلی عجیب بود. خب من معمولاً این مشکلات رو با جستجو تو گوگل حل میکردم که اونم قطع بود بنابراین باید تا وصل شدن اینترنت صبر میکردم. سعی کردم یه سری از کارهای پسزمینه رو انجام بدم؛ تا حد زیادی هم موفق بودم. اجرا نمیگرفتم فقط کدها رو مینوشتم همینجوری که یه خرده کار جلو بره.
جالب این که الانم که دارم اینا رو مینویسم اینترنت قطع شده!
یادم نیست دقیقاً اون روزا چی کار میکردم فقط یادمه چند قسمت از فصل اول سریال Friends رو که قبلاً پیشپیش دانلود کرده بودم، طبق روال معمولاً هر شب یه قسمت میدیدم.
وقتی اینترنت وصل شد دوباره رفتم سراغ پروژه. تو کنسول نوشتم php artisan serve، بازم همون خطا رو داد. خطاش ناشناس بود. سیستم به طور غیرمعمولی کند بود. یعنی توی Task Manager میزان استفاده از RAM و CPU زیاد نبود ولی سیستم کند بود. یعنی آهنگ رو هم که پخش میکردم قطع و وصل میکرد! حدس خودم این بود که هاردم دچار مشکل شده باشه. چون قبلاً مودم از فاصلهی حدوداً 80 سانتی افتاد رو لپتاپ و تصویرش به هم ریخته بود.
شاید لازم باشه من یه سری توضیحاتی رو بدم. من همونطوری که قبلاً هم گفتم از لپتاپ برادرم استفاده میکردم. لپتاپ رو به سیستم رومیزی (Desktop) تبدیل کرده بودم. به این صورت که یه تبدیل Port PS/2 به USB خریده بودم و کیبورد سیستم قدیمیم رو به لپتاپ وصل کرده بودم و از اون کیبورد استفاده میکردم. یه ماوس هم خریدم و به جای ماوس لپتاپ از اون استفاده میکردم. ما یه دستگاه ضبط داشتیم که چهار تا عملکرد اصلی پخش DVD، نوار کاست، رادیو و AUX داشت و البته بیشتر بخشهاش به جز AUX خراب بود و من یه تبدیل پورت 3.5 به LR خریدم و صدای لپتاپ رو به ضبط وصل کرده بودم. همینطور مانیتور سیستم قبلی رو از طریق درگاه VGA به لپتاپ وصل کرده بودم. بنابراین من فقط دکمهی روشن کردن لپتاپ رو میزدم و دیگه کاری باهاش نداشتم!
ویندوز رو عوض کردم. گفتم شاید ویندوز دچار مشکلی شده. اما نه بازم درست نشد. الان نه دقیقاً یادم هست و نه اینکه حوصلهش هست که بگم چه اتفاقاتی واسم افتاد. فقط اینکه برنامههای مختلفی رو سعی کردم نصب کنم که یه جوری پروژه رو بالا بیارم. سعی کردم سیستمعاملهای مختلفی رو نصب کنم. سون، ویستا، سرور، اوبونتو و. ولی هر کدوم یه مشکلی داشتن. یعنی نیست DVD Rom لپتاپ مشکل داشت اکثر دیویدی ها رو نمیآورد اونی رو هم که میآورد تا یه جایی از مرحلهی نصب متوقف میشد. روی فلش اوبونتو رو داشتم. ولی اونم فقط تا یه جایی میرفت جلو. علاوه بر اینها سیستم وقتی بالا میومد فلش رو نمیشناخت و نمیتونستم ویندوز دانلود کنم و روی فلش Bootableش کنم. واقعاً مونده بودم چی کار کنم. خیلی باهاش ور رفتم. اون شب خوابیدم و صبح که بیدار شدم دوباره کار بالا آوردن سیستم و شاید پروژه رو شروع کردم. اونقد باهاش ور رفتم که آخرش کلاً سیستم دچار مشکل شد و دیگه بالا نمیومد. یعنی الان دیگه اصلاً مشکل سیستم نبود. مشکل دادههام بود. مهمترین دادههای من عکس و فیلمهای شخصی و پروژه بود. ولی انگار پروژه از عکس و فیلمهام مهمتر شده بود. کیس سیستم قدیمی رو از خونهی پایین آوردم بالا. دیدم DVD Romش میتونه استفاده بشه. با خودم فکر کردم اگه یه تبدیل SATA به USB بگیرم شاید بتونم با یه سیدی Bootable دادهها رو برگردونم. لباس پوشیدم رفتم شهر. دنبال تبدیل SATA به USB. نمیخواستم پول DVD Rom اکسترنال بدم. آخه ارزش نداشت. از چند جا سوال کردم. تبدیل نداشتن. به همین دلیل و همینطور به این دلیل که شک داشتم این روش جواب بده و اینکه نمیتونستم با سفارش از دیجیکالا یه هفته صبر کنم ترجیح دادم که یه DVD Rom اکسترنال بخرم. 290 تومن.
وقتی اومدم خونه اذان مغرب زده بود. نماز خوندم. DVD Rom رو به لپتاپ وصل کردم و از مجموعهی King سیدیهای Bootable مختلف رو امتحان کردم. تا اینکه تونستم با سیدی (اینکه میگم سیدی منظورم نوع لوح فشردهست نه اینکه CD باشن، اون سیدیهای Bootable دیویدی هستن:)) بله با سیدی ACRONIS TRUE IMAGE BOOT تونستم دادههای هارد رو ببینم و فایلهای پروژه و همینطور نرمافزارهایی که برای اجرای پروژه لازم بود رو تو فلش کپی کنم. شاید باورتون نشه ولی همین الان یادآوری این موضوع باعث شد معدهم یه کوچولو اسید ترشح کنه. دیدین وقتی میترسین معدهتون میسوزه؟!
من راهی جز ادامه دادن اون پروژه نمیدیدم. بنابراین فرداش ساعت حدوداً 9 صبح از خونه زدم بیرون. (من معمولاً از خونه بیرون نمیرم، چون نه کاری دارم، نه جایی دارم و نه کسی رو). رفتم توی یه کافینت به مسئولش گفتم من یه سیستم میخوام. گفت بفرما. گفتم اگه بخوام چند ساعت کار کنم ساعتی چند حساب میکنید؟ گفت 5 تومن. فکر میکردم بیشتر از این بشه. رفتم پشت یکی از سیستمها نشستم و بدون استراحت، بدون وقفه، بدون ناهار، بدون نماز، بدون دستشویی تا ساعت چهار و 10-20 دقیقه بعد از ظهر کار رو ادامه دادم و پروژه رو تا حد زیادی جلو بردم. اونجا واقعاً قدر زمان رو میدونستم. چون باید بابتش پول میدادم. با اینکه استعداد بسیار خوبی در ناامیدشدن دارم ولی تلاش کردم اونجا ناامید نشم و کار رو جلو ببرم. هزینه کافینت 40 هزار تومن شد.
وقتی خونه برگشتم مادرم پرسید کجا بودی؟ گفتم کافینت. پرسید چرا؟ گفتم کار میکردم. پرسید پول میگرفتی یا میدادی؟ گفتم میدادم. مادرم که عصبانی شده بود بهم گفت بهت پول میدم همین فردا برو لپتاپ بخر. مادر و پدرم قبل از این دو بار از من خواسته بودن که کامیپوتر یا لپتاپ بخرم ولی من قبول نکرده بودم. نمیخواستم بهشون فشار بیاد. مادر من یه حساب پسانداز داره که حکم صندوق توسعه ملی» رو داره؛ منظورم از نظر حجم اعتبار نیست، از نظر کاربرد منظورمه! خلاصه منو راضی کردن که بریم و لپتاپ بگیریم. کاش بتونم جبران کنم :'( علاوه بر این یکی از دلایلی که دستم به خرید لپتاپ نمیرفت این بود که میخواستم یه لپتاپ فوقالعاده قدرتمند بگیرم و پول رو بابت خریدن یه لپتاپ ضعیف هدر ندم. اما کمکم به این نتیجه رسیدم که مشکل کاملگرایی من تو این موارد نفوذ کرده. خلاصه که خریدیم.
پروژه رو ادامه دادم تا اینکه همین امروز به یه مرحلهی نسبتاً قابل قبولی رسید.
اسم اون پروژه که الان بالا اومده نمرهبین هست. ایدهی نمرهبین این هست که شما یه فیلم یا سریالی میبینید یا یه آهنگی گوش میدین یا یه کتابی میخونید که ازش خوشتون میاد یا خوشتون نمیاد و دوست دارین به دیگران این رو اعلام کنید یا پیشنهاد بدین؛ شما توی این سایت میتونید به اونا نمره بدید یا اینکه ببینید دیگران از چه فیلم، سریال، آهنگ یا کتابی خوششون اومده و بهشون چه نمرهای دادن. امیدوارم واستون جذاب و بدردبخور باشه. فقط چند تا نکته:
- اول اینکه من این سایت رو برای صفحهنمایشهای بزرگ درست کردم بنابراین احتمالاً اگه با گوشی واردش بشید زیاد ساختارش جالب به نظر نمیرسه.
- دوم اینکه روال کار تو این سایت اینطوری هست که شما اثر مورد نظرتون رو جستجو میکنید اگه موجود بود که بهش نمره میدین و اگه موجود نبود میتونید ثبتش کنید و بعد بهش نمره بدین.
- سوم اینکه برای آهنگها برای ایجاد هماهنگی بیشتر به جای عنوان آهنگ، مصرع اول ترانهی اون آهنگ رو بنویسید.
- چهارم اینکه اگه دوست داشتین چند تا نمره بذارید سایت از سوت و کوری در بیاد :)
آدرسش هم اینه: NomreBin.ir
درباره این سایت